Sunday, August 3, 2008

آب

یادم هست هر روز عصر که از مدرسه بر میگشتیم یک راست میرفتیم خانه مادر بزرگ مادری. خانه ای بزرگ با درختانی سر به فلک کشیده. عصر که میشد لابلای شاخ و برگ درختان پر از گنجشک میشد. گاهی آنقدر جیک جیک میکردند که آدمها صدای یکدیگر را به سختی میشنیدند . بعضی وقتها آرام زیر درختها میرفتم و با یک حرکت ناگهانی آنها را فراری میدادم. مادر بزرگم میگفت این زبان بسته ها را اذیت نکن. ولی من خوشحال و پیروز از فراری دادن آنها شانه هایم را بالا می انداختم و میگفتم : کله ام را خوردند...
چقدر خاطره دارم از آن روزها.

اما چه شد که به یاد آن روزها افتادم؟
ظهر میخواستم کمی آب تمیز را که ته یک ظرف مانده بود دور بریزم. اتفاقی نگاهم به آب افتاد. چه شفاف ! کف ظرف پیدا بود. کاش من هم مثل اب بودم. دریچه را باز کردم و آب را روی چمنها ریختم. یاد افتاد به خانه مادر بزرگ. پاشویه کنار حوض سه تا راه آب بود که همیشه دوتای را میبستند و یکی بازبود. یک راه آب به چاه میرفت یکی به باغچه ها و دیگری به داخل کوچه. آب کثیف ظرفشویی را به داخل چاه فاضلاب هدایت میکردند و آبهای مناسب برای درختان را به باغچه ها . راه آب برای کوچه نمیدانم چه استفاده ای داشت ولی معمولا استفاده نمیشد...
گفتم کاش آشپزخانه ما هم از آن انتخابها داشت ...

انگار آن روزها حوصله بیشتر بود


Friday, July 25, 2008

گره

یک زمین چمن. حدود صد نفر ایرانی. یک پرده سینما. چند فرش ایرانی. یک موسیقی
...
عزیز بشین به کنارم، زعشقت بیقرارم، جون تو طاقت ندارم
حالا مرو از کنارم، به خدا دوست می دارم
سر کوه بلند تا کی نشینم
...
بانویی قد بلند و میانسال که سرش را به دیوار تکیه داده بود. روی شانه راستش کیف دسته کوتاه و قهوای رنگی داشت. با یک دستش کیفش را گرفته بود و با دست دیگر دلتنگیش را از روی گونه هایش پاک میکرد. زلال بودن از زیر موهایی که روی صورتش رخته بودند بیداد میکرد. دلم خواست من هم دلتنگی کنم ...

همه اینها از آنجا شروع شد که هفته قبل تبلیغی به دستم رسید که در آن نوشته شده بود روز جمعه قرار است در کنار چند برنامه کوچک هنری فیلم فرش باد را در یک فضای باز نمایش دهند.عصر حدود ساعت هفت به راه افتادم. بعد از عوض کردن چند قطار و اتوبوس ساعتی بعد به محل مورد نظر رسیدم. بعضی از دوستانم هم آمده بودند. پخش آهنگهای قدیمی ایرانی روح فضا را عوض کرده بود. با بعضیها دل آدم میگرفت. بعضی دیگر شادتر بودند. حدودا ساعت 10:30 هوا تاریک شد و فیلم شروع شد. برایم جذاب بود. نماهای فیلم. ترکیب رنگهای صحنه ها. به تصویر کشیدن یک زندگی ایران با نگاهی آمیخته با طنز. اما تا حدودی زیادی واقعی.هیا هوی ایرانی . بی نظمی که نسلهاست به آن عادت کرده ایم. وهنری که به ما رسیده. فرش. این سرزمین سرزمین عشقهاییست که باید در دلها بمانند و با دلها به ...

وقت برگشتن. دیده هایم را با خودم مرور میکردم. فرشهای ایرانی. موسیقیهای آشنا. بانوی دلتنگ. فرش باد. ساکورا. روزبه عاشق. دو گرهی که در فرش زدند. و عشقی ناگفته. عشقی نهان بین تار و پودهای یک فرش . در بین تار و پودهای هر فرش

من خیلی زود گم میشوم


Saturday, July 5, 2008


امروز رفتم آرمایش خون. نامرد دوتا سرنگ ازم خون گرفت. گفتم چه زیاد. خانومه گفت: وات؟ گفتم: هیچی. سر شب هم آمدم از شدت خستگی با رخت خواب یکی شدم. حالا هم هرکاری میکنم خوابم نمیبره. ساعت 2:30 . گفتم بیایم کمی غبار اینجا را پاک کنم

عصر بارانی می امد که نگو. خوب است خیس شوی زیر باران اگر در راه رسیدن به خانه باشی. اگر کوچه ها به قول علی پر از
شَل هم بشوند باز هم میدانی که برسی خانه همه چیز حل است



َِ

Thursday, May 22, 2008

بلد نبود

به این قشنگی گفت که چشمها را باید شست ...
اما نگفت اول دستها را بشویید نگفت آن جور دیگری که باید دید چگونه باشد بهتر است. فقط گفت نه ؛ اینجوری نه
.
.
.
فکر کنم خودش هم بلد نبود

Friday, May 16, 2008

Niagara Falls

King's College Road, Toronto

به خود خود خودم

چقدر خوب است گاهی ننویسی. کلمات انگار تجدید قوا میکنند گاهی حتی دوباره متولد میشوند. و حالا که کلمات به اندازه کافی قدرت دارند مینویسم؛ دوست داشتن به کلام نیست. به لرزش کلام است وقتی واژه زیر بارخواهش تعظیم میکند و حتی سکوت میشود. به تماشا نیست به نگاه است وقتی نه فقط چشمها بلکه یک وجود به تو نگاه میکند و گرم میشوی حتی اگرچشمهایش را بسته باشد. وقتی سراپا شنیدن شکل میگیرد گرچه کلامی برای گفته شدن باقی نمانده باشد. حالا راحت تر است نوشتن. راحت تر است گفتن. حالا واژه میداند جایش کجاست و چه حقی دارد