Friday, March 21, 2008

شب عید


ساعت 7:30 : بچها هنوز نمیدانند کجا دعوت هستند. خانه سهیل ؟ توی دانشگاه دور هم جمع شویم؟ خانه ما؟ نه خانه ما که بعید هست بیاییند. اما علی پیشنهاد میدهد " آقا اصلا چرا خانه ما نباشد؟" سینا به سهیل تلفن میزند و سهیل هم موافقت میکند. رامین را هم بچها بیرون از دانشگاه میبینند و با خودشان می آورند. محمود هم شب عید سر از خانه ما در آورد. و محمد هم که همیشه با محمود میچرخد این بار هم با محمود چرخید. روی هم رفته هشت نفری شدیم. سفره هفت سین هم که خاصیتش این است که نیم ساعته میشود جورش کرد. ولی عجب سفره ای حد اقل از دور که خیلی قشنگ شده بود. خلاصه ساعت 8:30 همه خانه ما بودند و بالاخره مطمئن شدیم که کجا دعوت هستیم.

هرکسی شامش را آورد و توی سفره گذاشت و همه خوردیم. وقتی شام تمام شد همه هی سفره را اسکن میکردند تا نکند چیزی اشتباهی باقی مانده باشد. با دیدن سفره خالی میگویم " بچها همیشه آخر سفره مثل صحنه غروب خورشید میماند" همه میخندند . نمیدانم کجایش اینقدر خنده دار بود. لحظه تحویل سال نو دلم برای ساز و دهل تنگ شد. دعای سال نو را توی دلم خواندم. همیشه حس میکنی که این لحظه با وقتهای دیگر فرق دارد. انگار زمان یک جوری همه چیز را در دست میگیرد. بعدش هم میرویم سر پخش موسیقی و فال حافظ. فال گرفتیم چه فالهایی...

چه خوب است رنگ و بوی عید حس شود. خدا کند سال خوبی باشد برای همه آدمها