Tuesday, September 25, 2007

اکتشاف

دنیا گاهی بدبختیهایش را جمع میکند مچاله میکند خوش اب و رنگ میکند و نهایتا میکوبد توی سر یکی. چقدر هم که محکم میکوبد. گاهی میتوان جا خالی داد ، یعنی به عبارت دیگر فقط مهم است که این بدبختی آماده شده بر سر یکی خالی شود و مهم هم نیست چه کسی. ولش میدهند تا از بالا بر یک جای پر جمعیت فرود آید. اما گاهی آن را با هدف گیری میفرستند. برای همین هر چه هم فرار کنی یا شانس بیاوری فایده ندارد. ریشه دسته اول یعنی آن را که در جاهای پر جمعیت فرو میفرستند میشود خود آدم. چون بعدش میگوییند بایستی دقت میکردی تقصیر خودت است. و ریشه دومی را گاهی در شانس بد میدانند و گاهی باز هم در عدم دقت فرد مورد اصابت میدانند.
اما یک مورد دیگر را هم جدیدا خودم دوباره کشف کرده ام. وان بر این قسم است که به بالا نگاه کنی منتظر بمانی تا یک بدبختی فرود آید و بپری و بگیریش توی بغلت...

م.ن: مادر بزرگم میگفتند بدترین حالتی که ممکن است برای کسی پیش بیاید این است که نداند که چه کند و دائم به این فکر کند که چه کند

Saturday, September 22, 2007

Saturday, September 15, 2007

مساله این است

نمیدانم این زمانه است که هرچه من بزرگتر میشوم سختگیرتر میشود یا این من هستم که مشکلاتم را سخت تر میتوانم حل کنم؟
شاید هم مانده در کارهای گذشته ام




Friday, September 14, 2007

...

خدا میدونه چند تا پست نیمه کاره دارم. اما همه رو هم بچسبونم به همدیگه هیچی در نمیاد از توشون. دلم بدجوری خونه تکونی میخواد. همش منتظرم عید بشه چنان بکوبمش یه چهار طبقه بسازم که نگو. هر طبقه چهل ستون چهل پنجره

Thursday, September 13, 2007

باز باران

باران شب را دوست دارم. انگار همه جا امن تر میشود. مثل این است که لالایی های مادر وقتی بزرگ میشوی در چنین صداهایی متبلور میشوند. شب که باران میاید هوا تاریک نیست انگار نور هم از آب است. هیچ چیز واضح دیده نمیشود ولی همه را میتوانی بهترحس کنی. روحی بزرگ دارد به فضا حرمت بیشتری میدهد. سکوت ! عجب سکوتی سراپای وجودها را فرا میگیرد! و همه باهم محو ذراتی که تازه از راه رسیده اند. فضا در تسلط بی چون و چرای قطراتی که انگار وحی آورده اند از بالا.

د.ن. دیشب همه جا امن بود و با لالایی اش خوابیدم

پ.ن . یادم نرود اگر مرا شب سیاه خواندی خواسته ای بارن من شوی

Sunday, September 2, 2007

Saturday, September 1, 2007

قاط بزن! حالشو ببر

سینه خیز آروم خودت رو از جلوی چشام دور کن یعنی گم کن که حرکت اضافی بکنی رفتی اون دنیا

ببین عزیزم تو از همه باهوش تری تو داناتری تو حواست خیلی جمعه . تو توی خیلی چیزا ختم روزگاری خودت هم خبر نداری . من هم زیاد دیدم زیاد آدم مشنگ دیدم ولی عزیزم تو یک چیز دیگه ای اصلا من میخوام از این به بعد به تو بگم ادراک. ادراک قربونت برم امیدوارم مثل بادکنک بترکی


وای که چقدر دلم میخواد اونی که برق 220 ولت رو اختراع کرد رو ببینم یه ماچ بذارم رو مخش . اگه اختراع نمیکرد چجوری میخواستی منو خلاص وجوت کنی؟ بیا جونم بیا اون سیخ رو بردار بیا دم این پریز میخواهیم به موهات فرم بدیم . سیخ تو پیرزش کنیم که مد شده بدجور . مد دوست داری نه؟


-الو
بوق ... بوق ... بوق
- بله بفرمایید
-میشه خودت رو خفه کنی؟
-بله؟
-لعنتی میگم خودت رو خفه کن
- آقا مودب باشید لطفا
- بهشین مینیم با
- شما؟
- ... فوووووو
- شما؟ الو شما ؟
........





پ.ن: آخیش الان یک کم آروم شدما ... خدایا از اینکه وبلاگ را آفریدی ممنون باز هم چیزهای دیگه خواستی بیافرینی من هستمت بدجور

پ.ن.پ.ن: عشق رو از چشمهای بعضیها میشه به وضوح دید ولی کو گوش شنوا ؟