Sunday, December 23, 2007

تک ستاره


چقدر ساختگی میشود وقتی روی روزها یا شبها اسم میگذارند تا شاید آن اسمها یادآور دلخوشیها یا نگرانیهای گذشته باشند. انگار گاهی خود آن احساسها تحت شعاع اسمها قرار میگیرند و حتی هدفها ممکن است فراموش شوند. دیشب نه اسم خاصی داشت و نه رسمی اما دلخوشیها از انبوهی اندر در نمگنجید. با دوستهای قدیمی قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون غذا خوردیم. بعضی از دوستان قدیمی را فرصت نشده بود که قبل از قرار دیشب ببینم و این تازه شدن دیدارها بطور غیر منتظره بر خوشیها مزید علت شد. حسام ، مازیار و یاسمین، حسین و مریم و حتی دوستانی نو. و دوست کوچکی به اسم نگار که وقتی قرار شد برای من اسم انتخاب کند از بین اسامی عمو علی، آقا علی و علی ، اسم علی گلی را انتخاب کرد. کوچکی از جنس بزرگتر های خوش قلب. نه بخاطر انتخاب چنین اسمی برای من. بلکه بخاطر قدرت ودقتش در انتخاب تمام کلماتی که به زبان می اورد

غصه نمخورم که "چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب" و نمیخواهم که "خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزا". اما میخواهم روزی خوشی سهم آدمهای بیشتری در این دنیا شود. میخواهم خوشی سهم همه بچهای دنیا باشد. دلم نمیخواهم خوشی یک عصاره غیر قابل دسترسی و مستتر در نامها باشد.
میخواهم تو را و دوست میدارم تو را

...

Wednesday, December 12, 2007

فرسنگها

دو سال ... میگویم دو سال ... چندین بار این را با خودم تکرار میکنم. بله ! بیش از دو سال میشود که اینجا هستم. انگار سالهاست انگار قرنهاست انگار زمان دیگر از کار افتاده و نمیگذرد. انگار خاطرات برایم کم رنگ شده اند. هرچه دستهایم را بسویشان دراز میکنم نمیتوان آنها را بگیرم لمسشان کنم. غرق تکرارهای ذهن خویش ، نگاهم به همان چمدانی میافتد که مرا تا اینجا کشانید و حالا همان چمدان اینجاست با کمی خاک با کمی دلتنگی با کمی لباس با کمی از من کمی از خاطرات من . دلش سفر میخواهد میدانم. دلش دست مرا میخواهد در دست.

آیا مهم است روز تولد مرا کسی فراموش کند؟ آیا مهم است من در ذهنی باقی بمانم؟ آیا مهم است برای صدا زدن تویی داشته باشم؟ باشد یا نباشد اصل رفتن از دیده و دل ساری و جاریست. ایرادی به کسی وارد نیست این ماهیت من است که فراموش شدی است این ماهیت تو هم هست

چمدان گفت سفرت بخیر و یادم میافتد به خاطرات لمس شدنی ، توهای زندگی ، تولدهایی که فراموش شده بودند ، صبحهای نان تازه ... همه را میسازم باز

سلام


Friday, December 7, 2007

خ وش ب خ ت ی

خوشبختی همه اش هم بدست آوردنی نیست. خوشبختی را باید ساخت با همین چیزهایی که اطرافمان هستند. با همین دستها

این یکی از جملاتی بود که در دفتر شعرم نوشته بودم و هر بار که به یاد آن می افتم برایم تازه و پر معناست. انسانهایی که اهل ساختن هستند را انسانهای بزرگی میدانم. بخصوص آنها که از هیچ شروع میکنند و خوشبختی را میسازند. شاید راه خوشبخت شدن برای همه این نباشد ولی اگر لازم بود مهم هست که انسان بتواند بسازد


Thursday, December 6, 2007

در وطن خویش غریب

قاصدک! هان چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما
گِرد ِ بام و دَر ِ من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز ِ یاری نه ز دیّار و دیاری ــ باری.
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصد ِ تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ،
که فریبی تو فریب.
قاصدک! هان، ولی... آخر... ایوای...
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی! کجا رفتی؟ آی...
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی ــ طمع شعله نمی بندم ــ خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

مهدی اخوان ثالث


پ.ن : دیگر دلم دنیای بزرگتر ها را نمیخواهد. چرا وقتی بزرگتر شدیم از هم دورتر شدیم؟

Wednesday, December 5, 2007

سرد سرد

اینجا هوا سرد سرد... دما هوا الان حدودا 20 درجه زیر صفر هست گاهی هم ممکنه 40 درجه زیر صفر برسه. کریستالهای برفی رو که توی کتابهای درسی عکسش رو میدیدیم اینجا میشه از نزدیک دید . کریستالهایی که واقعا قشنگ هستند. انگار از همه جهت برای به وجود اومدن تلاش کرده اند. این رو از شاخهای کریستال که از همه طرف رشد کرده اند میشه فهمید

پ.ن: نمیدونم چرا این شعر رو مدام تکرار میکنم: شهر من ،من به تو می اندیشم نه به تنهایی خویش
...

Monday, December 3, 2007

دخترانه

اومد نشست کنارم. ناخونهاش رو لاک زده بود همرنگ لباسهاش . عطری زده بود که نگو. یک عالمه سکوت کردم تا خودش به حرف اومد و گفت: من خوشکلم ؟ نگاهی بهش انداختم و یک لبخند با معنی زدم و گفتم آره خوشکله خوشکل. گفت منو دوست داری؟ گفتم آره خیلی. گفت چقدر؟ گفتم همونقدر که خوشکلی. خندید و گفت دستت رو بده برات لاک بزنم. گفتم من اگه لاک زدم خوشکل میشم؟ گفت آره. گفتم اما من لباسی که به این لاک بیاد ندارم . گفت : همممم خوب لباس چه رنگی داری گفتم تو لاک چه رنگی داری گفت همه رنگ. گفتم رنگ چشام رو چیکار کنم که سیاهه تو چشمهات سبزه و با لباس و لاکت جور شده . گفت بخند چشمات باریک میشه دیگه کسی نمیبیندش.
گفتم تو چی منو دوست داری؟ گفت همونقدر که خوشکلی.
دستمو جلو بردم گفتم پس دختر خاله لاک بزن خوشکل شیم

پ.ن : نمیگویم تا در دلم بماند

یک نقطه


همیشه برای دوست داشتن ها و دوستیها دست کم یک نقطه ای جدایی وجود دارد.
پس تا زمانی که به ان نقطه نرسیده ایم بیا همدیگر را دوست داشته باشیم
این را گفتم که بدانی فهمیده ام آدمی چقدر تنهاست

Tuesday, November 27, 2007

خف

امروز امتحان داشتم. امتحانی از همه درسهایی که تا الان خوانده ام. البته همه همه درسها هم نه ولی مهم هاشون. محشری بود که نگو. چندتا استاد ریش سفید با خروارها ادعا و سواد ازت چپ و راست سوالهای جورواجور بپرسند.
قبل از امتحان تصور من از یک چنین امتحانی این بود که این امتحان باید مثل حرف زدن یک چینی ، یک ایتالیایی، یک عرب ، یک فارس و یک زبون نفهم باشه که هرکدوم فقط زبون خودشون رو بلد هستند. اونوقتش اونها رو مجبور کنی که با هم سر یک موضوع حرف بزنند. حالا اینها به کنار آن تاپ او آل من رو هم اضافه کنید به این جمع خفن.
اما بعد از امتحان تصورم عوض شد. تصورم از یک چنین امتحانی شد همون جمع آدمها با زبانهای متفاوت با این تفاوت که همه هم لال باشند ویکی در میان کر. حالا چجوری منو پاس کردند هنوز تحت بررسی میباشد...

تیک عصبی : ولی من حتما این بادی لنگوییج و دفاع شخصی رو یاد میگیرم

Sunday, November 25, 2007

مهاجر

صبح زود آفتاب نزده بیدار شدم . از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. چیز زیادی از برف هفته قبل روی زمین باقی نمانده بود. دلم خواست بروم دوتا نان تازه و آش بخرم. یادم افتاد به هفت یا هشت سال پیش . آن سالها مرد میانسالی نزدیک درناوایی محله ما می ایستاد و روی یک گاری آش میفروخت. گاهی از او مقداری آش میخریدم. وقتی آش را به مشتری میداد و پول را میگرفت دستهایش را از سرما به هم میمشت و لبخندی از رضایت میزد .
دغدغه های انسانها اینجا و آنجا چقدر فرق میکنند. همه با تعاریفی متفاوت از خوشبختی به دنبالش هستند و آدمهایی که در این میان با دستکار کردن این تعاریف بهره ها میبرند. دلم نمیخواهد به جای مرد آش فروش باشم حتی اگر خودم را خوشبت بدانم . چون در این صورت میدانم کسی تعریفی از خوشبختی در ذهن من ساخته است که مال خودم نیست. کاش انسانها را آزاد میگذاشتند تا آنها خود خوشبختی را تعریف و جستجو کنند

پ.ن: اگر لازم شد به جایی کوچ کنی که خوشبختی را خود بفهمی و تعریف کنی شک نکن

Friday, November 2, 2007

از دل و بر دلها

هر دو هفته یک بار جمعها دور هم جمع میشیم و هرکی شعر یا مطلب خاصی رو که با خودش آورده میخونه. امروز همه از قیصر امین پور آورده بودند. کسی که نظم روان بین کلمات را خیلی خوب پیدا میکند و گاهی انگار واقعیتهای فراموش شده اطرافت را به یادت می آورد. شعر زیر از اوست و به یاد او

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است


Saturday, October 27, 2007

فیلمهای خاک خورده

شش تا دی وی دی بردم پیش امید گفتم برام چندا فیلم بکپون رو اینا که هر موفع که وقت شد ببینم. گفت واسه کی میخوای. گفتم عجله ای نیست ...
دیروز داشتم جمع و جور میکردم دی وی دی ها رو دیدم. دلم کباب سوخته شد. الان دو هفته از کپوندن فیلمها توسط امید میگذره ولی هنوز نشده که ببینمشون


پ.ن: نه نه ثانیه شمار الهی به زمین گرم بخوری که عمرمون رو بر باد دادی رفت

Wednesday, October 24, 2007

...

امروز هم به تو هدیه شد. یادت باشد

تا قاب خالی نباشد

Friday, October 12, 2007

خطوط موازی

گاهی انگار کلمات معجزه میکنند. قدرت کلمات چقدر زیاد است. امروز به وبلاگی رسیدم با عنوان متولد ماه مهر. چون خودم هم متولد همین ماه هستم ترغیب شدم که به آن نگاهی بیندازم. و چه خوب که این کار را انجام دادم. چند قطعه شعر دیدم ماه. خیلی به دلم نشستند. مخصوصا اون بیت خطوط موازی . شما هم یه نگاه بندازید:

قرار است امشب دو ماهي بميرند
که ديگر سراغي ز دريا نگيرند

قرار است چشمان ما بسته گردند
اگر چه پر از آرزوهاي پيرند

و بوي جهنم که آيد از اين شهر
و مردان اينجا چه نا سر به زيرند

تمام فصولي که مي آيد امسال
بدون شک از ابتدا سردسيرند

بعيد است امسال دستان سردم
بدون بهار شما جان بگيرند

و يک سال ديگر گذشت و
نفسهام از اين لحظه هاي پر از غصه سيرند

شب سرد و بي انتهاي زمستان
قدمها مردد ولي ناگزيرند

دو خط موازي رسيدن ندارند
دو خط موازي فقط هم مسيرند

Friday, October 5, 2007

برو ، نمان

یک دوست توی دوره لیسانس داشتم که گاهی شعرهاش رو برام میخوند. یک روز این رو برام خوند و نوشته اش رو به من داد. چند روز پیش به طور اتفاقی پیداش کردم

...
به بند رخت خاطرات زندگی
به گیرهای حافظه
به اشک شور چشمهای نیمه باز
به شور اشک چشمهای تا همیشه باز
به نقطه نقطهای خالی فضای بین این همه ستاره
به شوق جان این همه الکترون ، کوارک
به دل داغ دیده همه کوههای آتشفشان ، کورههای آهن و چدن
برو، نمان
...

Tuesday, September 25, 2007

اکتشاف

دنیا گاهی بدبختیهایش را جمع میکند مچاله میکند خوش اب و رنگ میکند و نهایتا میکوبد توی سر یکی. چقدر هم که محکم میکوبد. گاهی میتوان جا خالی داد ، یعنی به عبارت دیگر فقط مهم است که این بدبختی آماده شده بر سر یکی خالی شود و مهم هم نیست چه کسی. ولش میدهند تا از بالا بر یک جای پر جمعیت فرود آید. اما گاهی آن را با هدف گیری میفرستند. برای همین هر چه هم فرار کنی یا شانس بیاوری فایده ندارد. ریشه دسته اول یعنی آن را که در جاهای پر جمعیت فرو میفرستند میشود خود آدم. چون بعدش میگوییند بایستی دقت میکردی تقصیر خودت است. و ریشه دومی را گاهی در شانس بد میدانند و گاهی باز هم در عدم دقت فرد مورد اصابت میدانند.
اما یک مورد دیگر را هم جدیدا خودم دوباره کشف کرده ام. وان بر این قسم است که به بالا نگاه کنی منتظر بمانی تا یک بدبختی فرود آید و بپری و بگیریش توی بغلت...

م.ن: مادر بزرگم میگفتند بدترین حالتی که ممکن است برای کسی پیش بیاید این است که نداند که چه کند و دائم به این فکر کند که چه کند

Saturday, September 22, 2007

Saturday, September 15, 2007

مساله این است

نمیدانم این زمانه است که هرچه من بزرگتر میشوم سختگیرتر میشود یا این من هستم که مشکلاتم را سخت تر میتوانم حل کنم؟
شاید هم مانده در کارهای گذشته ام




Friday, September 14, 2007

...

خدا میدونه چند تا پست نیمه کاره دارم. اما همه رو هم بچسبونم به همدیگه هیچی در نمیاد از توشون. دلم بدجوری خونه تکونی میخواد. همش منتظرم عید بشه چنان بکوبمش یه چهار طبقه بسازم که نگو. هر طبقه چهل ستون چهل پنجره

Thursday, September 13, 2007

باز باران

باران شب را دوست دارم. انگار همه جا امن تر میشود. مثل این است که لالایی های مادر وقتی بزرگ میشوی در چنین صداهایی متبلور میشوند. شب که باران میاید هوا تاریک نیست انگار نور هم از آب است. هیچ چیز واضح دیده نمیشود ولی همه را میتوانی بهترحس کنی. روحی بزرگ دارد به فضا حرمت بیشتری میدهد. سکوت ! عجب سکوتی سراپای وجودها را فرا میگیرد! و همه باهم محو ذراتی که تازه از راه رسیده اند. فضا در تسلط بی چون و چرای قطراتی که انگار وحی آورده اند از بالا.

د.ن. دیشب همه جا امن بود و با لالایی اش خوابیدم

پ.ن . یادم نرود اگر مرا شب سیاه خواندی خواسته ای بارن من شوی

Sunday, September 2, 2007

Saturday, September 1, 2007

قاط بزن! حالشو ببر

سینه خیز آروم خودت رو از جلوی چشام دور کن یعنی گم کن که حرکت اضافی بکنی رفتی اون دنیا

ببین عزیزم تو از همه باهوش تری تو داناتری تو حواست خیلی جمعه . تو توی خیلی چیزا ختم روزگاری خودت هم خبر نداری . من هم زیاد دیدم زیاد آدم مشنگ دیدم ولی عزیزم تو یک چیز دیگه ای اصلا من میخوام از این به بعد به تو بگم ادراک. ادراک قربونت برم امیدوارم مثل بادکنک بترکی


وای که چقدر دلم میخواد اونی که برق 220 ولت رو اختراع کرد رو ببینم یه ماچ بذارم رو مخش . اگه اختراع نمیکرد چجوری میخواستی منو خلاص وجوت کنی؟ بیا جونم بیا اون سیخ رو بردار بیا دم این پریز میخواهیم به موهات فرم بدیم . سیخ تو پیرزش کنیم که مد شده بدجور . مد دوست داری نه؟


-الو
بوق ... بوق ... بوق
- بله بفرمایید
-میشه خودت رو خفه کنی؟
-بله؟
-لعنتی میگم خودت رو خفه کن
- آقا مودب باشید لطفا
- بهشین مینیم با
- شما؟
- ... فوووووو
- شما؟ الو شما ؟
........





پ.ن: آخیش الان یک کم آروم شدما ... خدایا از اینکه وبلاگ را آفریدی ممنون باز هم چیزهای دیگه خواستی بیافرینی من هستمت بدجور

پ.ن.پ.ن: عشق رو از چشمهای بعضیها میشه به وضوح دید ولی کو گوش شنوا ؟

Wednesday, August 29, 2007

هیچوقتهای تکراری

کریم میگه: تا این آخوندها هستند همین آش هست و همین کاسه
محمد سرش رو بالا میندازه و میگه: نه بابا مگه آخوندها کیا هستند؟ مردم هستند دیگه هممون خراب هستیم آقا جان ما از اول هم همین بودیم همین هم خواهد بود. یه کورش خوب بود که اون هم سالهاست جان به جان آفرین تسلیم کرده
علی میخنده و میگه ببین اشکال ما همینه من قبول دارم واقعا توی مملکت ما یه مرد درست حسابی نیست که پاشه اوضاع رو سر و
سامون بده ولی ما باید از بین بدتر و بدترین یکی رو انتخاب کنیم دیگه
حامد میگه اینجوری هم نیست فکر میکنید آدمهایی مثل مصدق کم آدمهایی بودند؟ و واقعا ما اونها رو درست حسابی نمشناسیمشون
کریم حرفش رو قطع میکنه و میگه تارمانی که دلتون خوش هست به این چیزها همینه. اینها که آدم مملکت داری نیستند
علی جواب میده: تو خودت میتونی مملکت داری کنی؟
کریم میگه نه من با حرف محمد موافقم ما آدم مملکت گردون نداریم
میگم بچها یکم یواشتر رو مخ بقیه راه نرید اینها که روی صندلیهای دیگه نشستند هم آدم هستند
کریم این بار آرومتر میگه: ببینید ما باید از خودمون شروع کنیم و این هم سالها کار میخواد ولی شدنی هست ولی این لعنتیها باید اول از همه از این مملکت دست بردارند
علی میگه من اینو قبول دارم ببین یه انقلاب کردیم واسه هفت پشتمون بسته. اگه ما عاقل باشیم دیگه سراغ کارهای یک شبه نمیریم
محمد میگه آره بابا انقلاب داغونمونکرد هرچی هم هست از زمان شاه داریم
کریم میگه لعنتیها از اون موقع هم بدترش کردند
حامد میگه نخیر اصلا هم اینطوری نیست همینجوری که نمیشه آدم چشش رو ببنده روی حقایق بگه اون موقع بهتر بود تو اصلا مگه بودی اون موقع
کریم با یه قیافه حق به جانب میگه نبودم ولی به اندازه کافی برام تعریف کردند
من میگم حالا به هر حال به نظر شما تکلیف چیه؟ نتیجه چیه؟
کریم میگه من که کاری به اون مملکت لعنتی ندارم من اصولا نمیخوام برگردم
محمد هم میگه آدم دلش به حال خانوادش میسوزه که اونجا هستند
علی هم گرم دیدن مناظر اطراف شده و حالا دیگه چیزی نمیگه
حامد هم انگار شک داره که بگه من کاری به اون مملکت ندارم و یه مشت چیبس سیب زمینی بر میداره میچپونه توی دهنش

با خودم فکر میکنم مشکلمون سه تا چیز هست یکی اینکه کم حوصله هستیم و اگه یک کاری قرار باشه خیلی طول بکشه ترجیح میدیم اصلا انجام نشه یا ماست مالی بشه تا اینکه وقت بذاریم و خوب انجامش بدیم دیگه اینکه بسیار برای شروع تنبل هستیم و اصولا برنامه ای برای شروع نداریم همش میگیم فایده نداره و سوم اینکه هر کاری رو متخصصش انجام نمیده و گاهی متخصص هم واقعا خیلی کم داریم یا اینکه اونهایی که در راس کار هستند ترجیح میدهند بجای متخصص ها از خودیها استفاده کنند . راستی منصف هم نیستسم ... و هزاتا راستی های دیگه ... به بچهای کشورهای دیگه نگاه میکنم که صدای بگو و بخندشون قطع نمیشه انگار . بعضی هم از اول سفر تا حالا هفتمین پادشاه رو هم تو خواب دیدند. به آرامشی که دارند گرچه ظاهری هم باشه غبطه میخورم . دلم به حال خودمون میسوزه. از اول مخمون رو بجای دیدن مناظر اطراف با چه چیزهایی مشغول کردیم. و از اول مخمون رو با چه چیزهایی مشغول کردند...

توی همین حال و هوا هستم که راهنمای سفر میگه بچها چند دقیقه دیگه میرسم به دره جانسون وسایلتون رو جمع کنید و توی را لطفا به طبیعت اسیب نرسونید و آشغالهاتون رو هم باخودتون برگردونید و توی سطل زباله بریزید. الان ساعت 10:50 هست بعد از طهر ساعت 3:30 همینجا همدیگه رو میبینیم و ساعت 4:00 اوتوبوس راه میفته و برمیگردیم. روز خوشی رو براتون آرزو میکنم
خسته از بحثهای بی نتیجه همیشگی وسایلم رو به امید یه روز خوب جمع میکنم و از اتوبوس پیاده میشم

به روبرو نگاه میکنم... اوه !... چه هیبتی داره این طبیعت



Saturday, August 25, 2007

آن روز

روزی که اسم این صفحه رو گذاشتم " زندگی را دوست دارم" هیچوقت به این فکر نکرده بودم که تا کی ؟ به این فکر نکرده بودم که برای چی؟ اون روز فقط یک چیز در ذهنم بود . و همون یک چیز کافی شد برام. مثل بچهای تازه به دنیا اومده تازه و نو که ناخودآگاه خیلی از کارها رو انجام میدن.
اما مدتی هست اونقدر مشغول بعضی کارهام شدم که حالا مثل آدمهایی که یک عمر رو پشت سر گذاشته باشند و خیلی چیزها رو فراموش کرده باشند ، دارم بعضی چیزها رو گم میکنم. باید دوباره شروع کنم یاد بگیرم و بفهمم. از راه رفتن شروع میکنم و حرف زدن. یادم باشه گوش دادن رو از همه بیشتر تمرین میکنم و بعدش نفس کشیدن رو با آرامش.
گاهی خود رو گم کردن اینقدر آسون میشه که چشمت رو به هم بزنی رفتی . مثل رانندگی توی یک شب تاریک. اهمیت داشته ها رو نباید بخاطر تکراری بودنشون ازیاد ببریم. وجودشون نباید برای آدم بدیهی بشوند مثل نفس کشیدن توی این همه سال با اینکه تکراری هست ولی هر نفس یه جان تازست چون میتونست نباشه. اینجوری اگه داشته هامون رو از دست بدیم قبلش از اونها به اندازه کافی استفاده کردیم.

پ. ن. گوش کنید نپرسید چه ربطی به متن بالا داره. فقط حسش بود...

Sunday, August 19, 2007

نان و ماست


... قوت امشب چیز دیگری بود

از این لحظها کم پیش می آید که نان با ماست مزه چلو کباب سلطانی بدهد



Friday, August 17, 2007

باران

بارون کجایی؟
بدجوری دلتنگتم
نگذار تنهایی ببارم
بیا تا بتونم سرم رو بالا بگیرم وقتی اشک میریزم
...

ا س ب

دستش توی دستامه و داریم با هم توی پیاده رو راه میریم.هی زیگ زاگ میره خندم میگیره.
- بچه آروم بگیرنمیشه حالا صاف راه بری؟
- اه ! همش دعوامیکنن؟
- ببین من دعوا نمیکنم که. منظورم اینه که اگه میشه هی دست منو نکش عقب جلو کن میخوریم به ملت
- خوب همین دعواست دیگه !
- خوب حالا من چجوری باید بگم که هی دست منو نکشید
- باید بگی لطفا
- باشه لطفا تکون تکون های شدید نخورید
- خوب از اول بگو
بعدش هم یک دقیقه آروم میگیره دوباره شروع میکنه به بالا و پایین پریدن
- میخوای دستتو ول کنم؟
اخم میکنه میگه اینجوری از بچه نگهداری میکنن؟
- میخوای منم باهات بالا پایین بپرم؟

شونه هاش رو بالا میندازه میگه خودت میدونی . بالا و پایین میپرم تا به زحمت بیفته
- دستمو کندی
- خودت اجازه دادی
- من اجازه اینجوری ندادم که . تو داری اینجوری میپری که من قبول کنم اشتباه کردم
- راست میگی
- میخوای بغلت کنم
-یکم مکث میکنه و میگه خوب باشه
- وای چه سنگینی من نمیدونستم
- خوب بچه ها زود بزرگ میشن خودت یادت هست بچه بودی اینقدری بودی ؟ بعدش هم یک بند انگشت اشاره رو نشون میده چشماش رو ریز میکنه و میخنده
دستشو میبوسم میگم باور کن یادم نیست . میگه میدونم منم یادم نمیاد. بعدش میزنیم زیر خنده .
ازش میپرسم میدونی دلم میخواد چیکاره بشم؟
- معلم
- نه . دکتر. بعد میپرسم میدونی چرا؟
- چرا؟
- تا اگه بچم ورجه وورجه کرد دستمو کند بتونم وصلش کنم سر جاش
- از ته دل میخنده و میگه بچه ها زور ندارند دست بزرگها رو بکنند
- چرا اگه هی هروز بچهها بالا چایین بپرند کم کم کنده میشه
- دوباره میخنده و میگه دست کانگرو واسه همین کوتاها
میگم نه اون از اول دستش کوتا بوده وقتی به دنیا اومده
...
چند قدمی که راه میریم میرسیم به خونه بهش میگم پیاده لطفا
- منو ببر توی خونه همینجوری بغل
- چشم اعلی حضرتا امر دیگه نیست
- حالا برو تو اونجا ببینم چی میشه
- بفرمایید کجا نزول خواهید کرد به اتاق خودتون تشریف میبرید یا جایی دیگه
- هوممم اشپزخونه بعدش اتاق
- باشه اطاعت میشه
...
توی آشپزخونه در یخچال رو براش باز میگنم یدونه سیب هم به دستورش میارم بیرون و میدم دستش بعدش هم میریم توی اتاقش .
- بذارم روی تخت
آروم میذارمش روی تخت و میگم عجب من اسب خوبی بودما
-میخنده و میگه آره فردا هم میای؟

Thursday, August 9, 2007

یادت هست آن همه خلوص را ؟

یادش بخیر! وقتی دنبال یه توپ پلاستیکی اونقدر میدویدیم و سر و صدا راه می انداختیم که همسایه ها شاکی میشدند و کار به جاهای باریک میکشید. اگه شب بود توی سیاهی شب خودمون رو گم وگور میکردیم . و اگه روز توی روشنایی روز

وقتی یکی از ما چشم میگذاشت و بقیه توی سیاهی کوچه یا توی جاهایی که به فکر جن هم نمیرسید قایم میشدند. یادت هست یک شب مورچه توی ماشین یکی از همسایه ها رفته بود قایم بشه همونجا هم خوابش برده بود؟ هرچی گشتیم پیدا نشد تا اینکه مامان باباش اومدند به ما کمک کردند و پیداش کردیم.

یادت هست یه شب با میوهای له شده مغازه مشتی محمدرضا چه جشنی گرفتیم چه جنگی به پا کردیم؟ پرواز بادمجونها توی هوا گرمکها که به درو دیوار میخوردند و صدایی که گاه میگفت آخ نامرد یواشتر بزن .

یادت هست با پلاستیک زباله بالن ساختیم هوا کردیم و بهش یه کاغذ بستیم و روش نوشتیم "از محبت خارها گل میشود" و نیتمون این بود که اگه یه جایی سقوط کرد و کسی خوندش محبتی بوجود بیاره و به خیال خودمون چه کار بزرگی بود. و چه کار بزرگی هم بود.

یادت هست یه روز پای محمد دو کله توی فوتبال داغون شد و باباش اومد و از عصبانیت هرچی از دهنش در اومد به ما گفت بعدش هم بهمون گفت دیگه دنبال بچه من نیایید ولی دو سه روز بیشتر محمد زندانی نبود یادت هست چه چرب زبونی کردیم تا باباش راضی شد؟

اوه ! اوه ! داداش حجت که یه روز با کمربند اون رو زد یادت هست؟ وای عجب روزی.

پسر! روزی که با دوچرخه رفتیم دریاچه انوقت توی راه برگشت دوچرخه جواد وقت تک چرخ زدن فرمونش از دوشاخه جلو جدا شد و با چه مصیبتی سالم دوچرخش رو نگه داشت. و ما که از خنده به خودمون مپیچیدیم.

اون شبی که همه پولهامون رو روی هم گذاشتیم و یه وانت کرایه کردیم و بهش گفتیم ما رو بگردونه توی شهر ای ای ای

اون روزها که میرفتیم غاری که توی کوه انتهای پارک کوهپایه بود با چه زجری بالا میرفتیم از کوه، یادت هست یه روز دوتا مامور نیروی انتظامی اومدند و بیخود و بیجهت بهمون گیر دادند؟ بعدش قسم خوردیم که از این مملکت بریم؟

همش شد زندگی اون روزها. شد خاطره .شد اشک نمیدونم چی شد ولی حالا خیلی دوریم از اون همه خلوص . اقلا توی شر بپا کردن که خالص بودیم. همین یعنی کلی . حالا تو کجا من کجا اون بچه ها کجا

همه اینها رو کی باور میکنه که توی دوره دبستان انجام دادیم. راهنمایی که فکر کنم دوران آدم شدنمون بود. و سال آخر راهنمایی که آرزومون این بودکه شهید بشیم؟ همه چیز خالصانه بود ...

یادم باشه یه روز که دیدمت دوباره یکی از همین کارهای ماجراجویانه رو انجام میدیم با هم دیگه و پای همه چیزش هم وایمیستم مثل اونوقتا مردونه




Monday, August 6, 2007

سپاس مر خدای را


با همکاری و همیاری اهالی شریف و زحمت کش این آب و خاک در و دیوار این صفحه را رنگ زدیم . اگر عمری باشد با عنایات همیشگی خدای متعال و با همکاری و همدلی شما مردم باز هم این صفحه رنگ تغییر به خود خواند دید. از معمارهای عزیز ، نقاشها ، نویسنده ها ، صاحبان ذوق و اندیشمندان ، شاعران ( بخصوص افراد صاحب سبک) ، روئسای جمهور کشورهای دوست و برادر و ... دعوت به عمل می آید تا خشتهای خود را به سوی حقیر فرستاده تا بنایی در خور این مردم بپا سازیم.

ضمنا مجلس زنانه همان روز با مردانه قاطی میباشد. رعایت شئونات اسلامی موجب مزید امتنان نرفتگان و شادی خاطر درگذشتگان و اجباری میباشد

سازمان ساماندهی به وبلاگهای خیابانی

Tuesday, July 31, 2007

آره اینجا هم

اون اوایل که اومدم یکی از اولین چیزهایی که توجهم رو جلب کرد تعداد بیشتر آدمهای عقب افتاده ذهنی بود که توی کوچه و خیابون دیده میشدند. اولش فکر میکردم شاید ما جامعه سالمتری داریم و اینجا تعداد آدمهایی که مشکلات عقلی دارند بیشتر هست. اما کم کم فهمیدم که لزوما اینجوری نیست و این فقط حضوربیشتر چنین افرادی در جامعه اینجاست که این موضوع رو توی ذهن من القا میکرده
چنین آدمهایی معمولا برای گردش در دسته های دو، سه یا چهار نفری به همراه یک آدم سالم بیرون آورده میشن و قدم میزنند . گاهی چنین افرادی رو برای کارهایی مثل نظافت زمین به کار میبرند. یه تعلیم دهنده به اونها یاد میده که چجوری آشغال رو از روی زمین بردارند و توی کیسه بریزند گاهی انرژی زیادی هم صرف این کار میکنه تا فرد معلول بتونه بدرستی آشغالها رو تمیز کنه

اینجا هم وضع بیمارستانها از نظر کمی خیلی رضایت بخش نیست. توی شهری که من هستم 80 مرکز خرید وجود داره و فقط 8 بیمارستان . اگه وضعیت بیمار اورژانسی نباشه اونوقت برای یه سونوگرافی ساده ممکنه بیمار مجبور بشه برای یک ما بره توی نوبت این درحالی هست که جمعیت این شهر بالای یک میلیون نفر هست و وسعت شهر تقریبا به اندازه تهران. اما خوب زمینه برای مریض نشدن نسبتا فراهم هست. هوای پاک ،فضای سبز و پارکهای وسیع ، محلهایی برای دوچرخه سواری اسکیت پیاده روی قایق سواری و یک جو آماده ... همگی بهت کمک میکنند تا کمتر مجبور بشی توی نوبتهای یک ماهه معطل بشی. با این وجود وضعیت درمان جای گله داره

Monday, July 30, 2007

يک سلام ناقابل

آ و ب هر روز همديگه رو ميديدند. يه روز آ فهميد ب رو دوست داره خيلی هم دوست داره. سلامها رد و بدل ميشدند هر روز. تا اينکه آ فهمید راستی راستی عاشق ب شده. هنوز هم سلامها رد و بد ميشدند. تا اينکه يه روز آ‌ تصميم گرفت به ب بگه که دوستش داره. وقتی گفت ب جواب داد من تو رو دوست ندارم من يکی ديگه رو دوست دارم. روز بعد آ دوباره ب رو ديد و سلام کرد. ب جواب نداد. روزهای بعد هم همين کار تکرار شد. ب ديگه هيچوقت جواب نداد. اما آ همچنان به ب سلام ميداد. نتها به ب به همه حروف ديگه هم سلام ميداد.تا شايد کسی جواب سلامی مثل ب به او بده. تا اينکه يه روز آ با خودش فکر کرد اگه ب راست گفته باشه و کسی ديگه رو دوست ميداره بايد به ياد اون به همه سلام بده. درست مثل آ که حالا به ياد اون عشق به همه سلام ميداد.

راستی چرا جواب سلام منو نداد؟


Saturday, July 14, 2007

ای گفتی


یه شب تاریک توی کویر. یه هدفون که برات صدای تکراری ماشین رو به یه موسیقی گوشنواز تبدیل میکنه. یه نوشیدنی خنک. خودت رو روی صندلی پایین بکشی و از کنار پنجره به آسمون پر ستاره بالای سرت نگاه کنی. دستی که آروم از لابلای صندلیهای جلو خودش رو با یه خوردنی خوشمزه میکشونه جلو و خالی و خوشحال بر میگرده و یه دست دیگه که به نشونه تشکر بالا میره و توی هوا تکون میخوره.

یک بچه کوچولوی بامزه توی بغلت وبا چشمهای بسته صورتت رو روی لپهاش . بچه ای آروم و مودب و تمیز از هر نظر. ایضا بچه های خاله عمه عمو دایی و همینطور نوهاشون ،بچههایی که همشون من رو داداش صدا میزنند

حرارت اتش یه ظرف پر از هیزم توی سرمای زمستون که توش سیب زمینی انداختی تا بپزه و بعدش درش بیاری و بخوریش. و بادی که شعله های اتیش رو گه گاه جون میبخشه. و لباسهایی که حالا دیگه بوی دود گرفتند.

یه چک به مبلغ ام تومان، به تاریخ همین امروز، در وجه خودم تا بتونم باهاش ال تا هدیه واسه آی تا آدم ( ال => آی ) بخرم و با هرچی باقی موند یه ماشین هامر اچ فایو و یه خونه نقلی توی یه جزیره خوش آب و هوا. به جون خودم بقیش رو همه خیرات میکنم. قول میدم خدا!

خیلی چیزای دیگه ....

و آخر سر هم یه روش خیلی ساده و کوتاه که بشه باهاش توی نفسهای آخر هم که شده رستگار شد

از اینکه این همه چیز رو با هم یک جا دارم لبخندی از رضایت میزنم که یه صدایی میگه : گیو می فایو بیبی . ایونچوآلی یو هو گات کریزی

Thursday, July 12, 2007

یک کلمه

صدایت در گوشم هست وقتی دلگرمی من میشدی . خندهای گرم و عاشقانه ات را به یادگار در بین بهترین خاطراتم نگه میدارم . از نیستی تا به اینجا مرا به دوش تحمل کشیدی و وقتی به من یاد دادی بلندتر از خودت پرواز کنم ، ماندی و از دور دعایت را بدرقه راهم کردی . اشکهایت را از یاد نمیبرم وقتی که می رفتم وهمه خواسته ات در کمال تواضع این بود که کمی و کاستی ها را ببخشم .

وقتی کسی هرچه را که دارد صادقانه به پایت میگذارد و هنوز عاشقانه فکر میکند باید بیشترمی داشت تا با اخلاص به تو میداد ، تو میمانی و فقط نگاه میکنی ، ذره میشوی، هیچ میشوی . مات و مبهوت حرکتهای ماهرانه یک عشق ... ا

همیشه همین شد وقتی دلم خواست از تو بنویسم. یا دست ها یاری نکردند یا اشکها نگذاشتند تو را در لابلای واژهای سر در گم روی کاغذ بیابم و به تو نگاه کنم. من میمانم و دیده تر و نگاه التماس امیز به قلم شاید او چیزی بنویسد. اما این بار نامت را خواهم نوشت و اگر بنویسم دیگر چیزی برای گفتن نخواهم داشت. نوشتم مادر

Sunday, July 8, 2007

ردپای خاطرات


یک پدر : پسرگمشو بیا پایین میام با کمربند میزنم تو گوشتا
یک پدردیگه : پسرم اگه خواستی بیای پایین بگو بیام. پاهات رو بذار رو شونه هام بیا پایین

یک مادر: ذلیل بمیری همشو خوردی ؟ من نمیدونم از دست تو چیکار کنم . بقیه آدم نیستند ؟ کارد بخوره به اون شیکم صاب مرده.
یک مادر دیگه: پسرم بیا این شیرینها رو ببر با خواهرت بخورید . فکر کنم الان میچسبه.

یک معلم : کی اون ته داره تنه درخت اره میکنه؟ خودش پاشه گم شه بیرون
یک معلم دیگه: بچها فکر کنم یه کم به استراحت احتیاج داریم. ده دقیقه وقت باشه واسه هرکی میخواد بره بیرون یه هوایی تازه کنه.

یک راننده تاکسی: گفتم کرایت صد تومن هست کر بودی نشنیدی؟ اونی که باید سوار میشدی تاکسی نبوده خانوم. زنیکه عوضی . (محو شدن توی دود و صدای ترافیک)ا
یک راننده دیگه: خواهر من گفتم من صد تومن میگیرم این مسیر رو حالا هم نه حرف من نه حرف شما هفتاد وپنج بده اگه هم دوست نداری همون پنجاه رو بده

یک اسب به یه اسب دیگه : یالت رو کی اینجوری چیده؟ ببخشیدا ولی خاک به سرش کنن. نیگاه کن یال به این قشنگی رو چیکار کرده؟
یک اسب دیگه به یک اسب دیگه: یالت رو هرکی زده دستش درد نکه خوب زده یه ارایشگاه هم میدون نعلسازها هست که دست و کارش یکه یکه دفعه بعد خواستی اونجا رو هم یه امتحان کن.

جایی نوشته بود: با کلمات میشه سهم خودت رو از غم دیگران برداری و سهم اونها رو از شادی خودت بهشون بپردازی

Saturday, July 7, 2007

Canada Day!

چند پیش روز کانادا بود. 140 سال هست که این کشور متولد شده. منابع فراوان ، مهاجرها ی انتخاب شده و همیچنین کسانی که توی این کشور به دنیا اومدند در پیشبردش به ترتیب سهم داشتند. جاهایی داره بکر و دست نخورده. آدمهایی غالبا آروم و دولتی عملا سوسیالیست. مردمی که کشورشون رو دوست دارند چون کشوری دوست داشتنی دارند. خانه یا ماشینها یی رو اینجا میبینی که نصب پرچم این کشور به آنها رنگ وطن دوستی داده.
اهمیت به جان آدمها حداقل در ظاهر امر پاش رو از مرزهای این کشور هم فراتر گذاشته بطوری که در یک نظر سنجی اخیر بین المللی این کشور رتبه اول در تلاش برای صلح و کمک رسانی رو در دنیا کسب کرده. واقعا کدوم کشور این رتبه رو داره نمیدونم. ولی این رای گیری نشون دهنده تصویری است که مردم دنیا در ذهن دارند از این کشور. اومدن به اینجا در ذهن من مفاهیم زیادی رو بوجود آورد که قبلش به اونها فکر نمکردم. ما عادت کردیم که با حلوا حلوا کردن دهنمون رو شیرین کنیم. و توی این کار تخصص پیدا کردیم و واقعا دهنمون هم شیرین میشه. چون مفهموم شیرینی برای ما گاهی جز این نیست . دلخوشیهای ما گذشته ای هست که داریم ولی گاها این گذشته نه چندان واضح بجز ... برای ما چیزی باقی نگذاشته. گاهی خیالپردازیها و ذکر اظهاراتی که توی کشور ما بین آدمهای مختلف ردوبدل میشه نشون از عدم ارتباط ما با دنیای بیرون داره که اگه وجود داشت میتونستیم راحت مقایسه کنیم . اینجا مفهوم فراگیرترو شفافتری از ارتباط رو میشه دید.
خانه هایی که دریچهای بسیار بزرگ رو به بیرون داردند و میشه از داخل خونه راحت بیرون رو دید و از بیرون هم میشه داخل رو. مدرسه ها و محیطهای اداری بدون حصار ودیوار برای حیاط. آدمهای ناشناسی که وقتی از کنارت رد میشن توی خیابون حداقل یک سلام میکنند و یا لبخندی میزنند و سری تکون میدن. کلماتی احترام آمیز که بطور مرتب هرجا که بری میشنوی. و خیلی چیزهای دیگه همگی نشان از درک دیگری از مفهوم ارتباط داره. مسلما همه چیز هم ناب و سرجای خودش نیست. نقص هم بسیار دیده میشه. ولی سوال من از خودم اینجاست که چی شد که ظرف 140 سال به اینجا رسیدند. ما که باهوشتریم. ما که پیشینه و تجربه های تاریخی بیشتری داریم. ما که بهترین اعتقادات رو داریم. ما که ... ما که ... ما که

پ.ن. بطور اتفاقی یک شب با یک مصری توی یک مسافرت هم صحبت شدیم. تا پاسی از شب سخن گفت. بحث به شیعه و سنی بودن کشید. به همون اندازه که من دلیل داشتم برای شیعه بودم او دلیلهای مستند و محکمتری داشت برای سنی بودن. در گوش او هم یک عمر خوانده بودند کشورش بهترین هست و مردم کشورش باهوشترین.

راستی کدام افیون ما را خلاص کرد؟

Friday, June 29, 2007

Saturday, June 23, 2007

... !



آهای صدا میرسه اون بالا؟

این هم از سیل فنا که خانه عمر را برد. مگه پیر شدن شاخ و دم داره؟ مگه گذر عمر بعدا اتفاق میخواد بیفته؟ نه بابا همین خودشه. یه عکس از خودت بگیر یه شیش ماه بعد بش یه نگاه بنداز.توی عکس بچه به نظر میرسی. به خودت بگو نیگاه کن چه خوشکل بودی. نیگاه کن چه سرحال تر بودی؟ نمیدونم کی تموم میشه ولی میدونم تنها راه باقی موندن اینه که دلت یه جوری گرم باشه. و دلگرمی بالاتر از یه عشق پاک نیست و پاکی هم سخت بدست میاد. مثل عشق که سخت بدست میاد
گاهی بهش میگم خدایا تو تا حالا عاشق شدی؟ میگن خیلی آدمها رو دوست داری. نمیدونم این همون عاشقیه یا نه ولی حداقل دوست داشتن توی هر دو تاش مشترک هست . آره اگه تو دوست داشته باشی هر کاری بخوای برای اونی که دوستش داری میکنی. بهش پول میدی قدرت میدی. قشنگش میکنی. هرچی بخواد یا بخوای میتونی واسش بخری. ولی به من هم میگی اگه من یکی رو دوست داشتم براش چی کار کنم؟ من که نه پول دارم نه ... ا
این شد که زندگی همه جوری قشنگ شد
سازت کوک
دمت گرم
دلت خوش
بادکنکهات پر از هلیوم
موهات بور
چشات عسلی
خانه ات گرم
شماره موبایلت روند


Wednesday, June 13, 2007

اینجوری نباشم منتال ایلنس دارم

یه دونه بیسکویت خشک شده از توی کشوی میز بر میدارم میذارم توی دهانم. کمی که خیس خورد آروم با دندونهام شروع میکنم به خورد کردنش. با چشمهای دوخته شده به مانیتور دارم به مساله حل نشدنیم فکر میکنم. صدای ماشینهای اون طرف پنجره گاهی سکوت خلوتم رو میشکنن. نمیدونم چی شد که آدمی ترجیح داد همه کارهاش رو از پشت یک میز انجام بده. ولی اشتباه کرد.

میگم: چی گوش میدی؟
میگه: من جاز گوش میدم و بلو گاهی هم دنس. کلا ما همه تیپ موسیقی رو در میا بیم.
میگم: شما چی خوندید؟
میگه: من سیویل هستم ولی کنترل هم کار کردم و از برق هم سررشته دارم. بعدش هم ماوس کامپیوتر رو به شدت تکون تکون میده و با عصبانیت میگه: اه این همش قاط میزنه و بعدش هم دو سه بار میزندش روی میز تا درست شه. بعدش هم میگه : همیشه آرزوم بود ژنتیک بخونم. نشد.
میگم : راستی شما عصرهای شنبه اهل فوتبال هستید؟
میگه: نه من شنا میرم با تنیس. تیراندازی رو هم گاهی میریم با بچها.
با خودم میگم: عجب تخیلی داشته نویسنده داستان زندگی تو. چه قهرمانی پرداخته.
با خوش میگه: چش ندارن ببینن.


صبح امروز هرچی سعی کردم آروم باشم نشد. اعصابم مثل زلف جوجه تيغی بود. نمیدونم چرا اینجوری میشه. خوب شد حمل اسلحه گرم قدغن هستا وگرنه ...
- آخه گناه آدمهای دیگه که ميخوان با تو حرف بزنن چیه؟ نه خودت بگو .
- با منی؟
- آره آره با خودتم.
- خوب هیچی گناهی ندارند
- خوب پس ...
- خوب پس چی؟
- خوب پس بفهم.

Friday, May 25, 2007


نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

Friday, May 18, 2007

پرده سوم: هرچه که بیند دیده

تا حالا پردهای نمایش به نوعی بیشتر تفسیرهای من بود و نه دیدهای بدون تفسیر. شاید بهتر باشه از حالا اگه چیزی میخوام بنویسم همونی باشه که دیدم. برای همین از اتفاقهای روزمره بیشتر خواهم نوشت. شاید یکی از جالب های اینجا سیستم حمل و نقل شهری باشه. سیستمی که در عین نظم کمی انعطاف پذیر هم هست. تصور کنید:

توی یک شهر زندگی میکنید که توی زمستون دمای هوای اون به 40- درجه سانتیگراد ممکنه برسه و شما باید هر روز صبح راس ساعت 8:30 سر کار باشید. ماشین دارید ولی به خستگی و پول بنزین و توی ترافیک موندنش و ... نمی ارزه که ازش استفاده کنید. خوب در این صورت باید از اتوبوس یا قطار شهری استفاده کنید. اما ازطرفی توی سرما موندن و منتظر اتوبوس موندن هم اسون نیست.در این صورت میتونید به یک شماره تلفن خاص تلفن بزنید و شماره ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه رو وارد کنید بعد هم شماره اتوبوس مورد نظرتون رو و بعد یک ساعتی که اولین اتوبوس مورد نظر شما به ایستگاه میرسه رو براتون میگه. بعد هم زمان رسیدن دو تا اتوبوس دیگه از همین شماره که بعد از این اتوبوس اول به اون ایستگاه میرسند با وجود اینها گاهی شده تا 20 دقیقه هم یک اتوبوس تاخیر داشته باشه. اما معمولش تاخیر 5 دقیقه تعجب آور نیست. . اما اگه اینترنت داشته باشید کار از این هم اسونتر هست. چون جدول کامل زمانی برای همه اتوبوسها توی وب سایت اداره حمل و نقل شهر هست. وب سایت مذکور دارای توانایی های خیلی بیشتر هم هست مثلا میتونه براتون برنامه ریزی کنه و بگه کوتاه ترین راه یا راهای ممکن برای رسیدن از یک نقطه شهر به یک نقطه دیگه چیه. کافیه آدرسهای مبدا و مقصد و حدود ساعت حرکت رو وارد کنید. نقشه شهر همراه با مسیر حرکت تمام اتوبوسها هم فراوان یافت میشه و همینطور نقشه همراه با جدول زمانی هر کدوم از اتوبوسها بطور جداگانه. اما با این اوصاف گاهی اگه وسط راه هم واسه یه اتوبوس دست تکون بدید اگه جایی رای توقف داشته باشه نگه میداره و سوارتون میکنه. همینطور اگه بخواهد وسط راه پیاده بشید. بخصوص اگه بارون بیاد یا متوجه شده باشید که اشتباه سوار شدید و ...

گاهی هم میشه از راننده بخواهید تا با مرکز تماس بگیره و فلان اتوبوس رو نگه داره تا شما به توی ایستگاه بعدی به اتوبوس برسید. این کار رو معمولا کم انجام میدن ولی قابل انجام هست . اتوبوسها توسط یک قطعه که توی سقفشون هست توسط ماهواره دنبال میشند. تا اگه یکیشون خراب شد یا دزدیده بشن ( این اتفاق افتاده (دزد بیچاره)) بشه اونها رو تعقیب کرد.

بلیط سوار شده به هر اتوبوس تا 1.5 ساعت کار میکنه و بعد از اون باطل میشه و با اون میشه به مقدار لازم توی این 1.5 ساعت سوار هر اتوبوسی بشید پیاده یشید دوباره سوار یکی دیگه بشید. اگه سوار اتوبوس میشید میتونید پول خورد هم بدید ولی اگه پول خورد نداشته باشید از بقیه پول خبری نیست. در عوض راننده بهتون یه کاغذ میده که تا 1.5 ساعت دیگه وقت داره اگر هم در روز بیشتر از یک بار سوار اتوبوس میشید میشه بلیط روزانه بخرید که قیمتش کمتر از 3 برابر یک بلیط معمولی هست ویا یک بلیط ماهیانه یا فصلی بخرید.بلیط اتوبوس برای قطار هم کار میکنه. توی قطار کسی بلیط رو چک نمیکنه ولی گاهی مامورهای خاصی میان و بلیط همه رو چک میکنند اونوقته که اگه بلیط نداشته باشی وای به حالت. و ضمن اینکه از هرجای مرکز شهر به هر جای دیگه مرکز شهر با قطار سفر کنید مجانیه. از نکات جالب قطاشهری این هست که میتونید با دوچرخه واردش بشید و دوچرخه رو به محل مورد نظر ببرید البته با رعایت قوانین خاص و در ساعتهایی غیر از ساعات اوج رفت و آمد که تعیین شده اند.

جالب هست چند سالی یه بار رانندها بخاطر دستمزد زیادتر و یا ... اعتصاب میکنن.

Friday, May 11, 2007

آری او در دینش هیچ اکراه نیاورد ولی بنی آدم که احساس مسئولیت میکرد این کار را انجام داد.

آهای بنی آدم خسته نباشی! دمت گرم!

پ . ن . هیس !


Sunday, April 22, 2007

پرد دوم : شناخت

ای کاش میشد همه چیز را به زبان اعداد بیان کرد. شاید مرزها اینقدر در یکدیگر فرو نمیرفتند. شاید گمراهیم اینقدر نبود میدونم که نمیشه اما با افزودن به آگاهیهامون و دوری جستن از تعصب هایی که گاها ما مجبور به اعمال اونها در زندگی شدیم میشه به این سمت حرکت کرد ." زندگی در یک محیط که درهاش به بیرون بسته نیست" در این حرکت یک نقش کلیدی داره. ا
شناخت شاید مهمترین مساله زندگی باشه. قدرت هر فردی در بدست آوردن یک شناخت واقعگرایانه و بی درنگ از محیط اطرافش میتونه موفقیتش رو تا حد زیادی تضمین کنه. اما این همه چه ربطی به بحث های اخیر داره؟ باید بگم که بسیاری از بچهایی که میان توی این سرزمین ( اینکلودینگ مای سلف ) و شروع به تحصیل یا زندگی میکنند از اول شناخت لازم از اینجا رو ندارند. هرقدر هم آگاه باشیم باز هم خوب نمیشناسیم. اما این عدم توانایی ما در بدست آوردن شناخت یک دلیل واضح داره و اون هم میشه گفت بسته بودن درهای کشور ما به روی جهان بیرون هست که از مثالهای عمده این موضوع درسالهای اخیر در جمع آوری آنتنهای ماهواره یا مسدود کردن بسیار از سایتهای خبری مهم اینترنتی مشکلات چاپ بسیاری از کتابها و جلوگیری از به روی پرده رفتن بسیاری از فیلمهای حتی ساخته شده در خود مملکت تبلور پیدا کرده. شاید با یک مثال بشه موضوع رو روشنتر بگم
بچهایی کانادایی که اینجا وارد دانشگاه میشن و یک رشته مثلا مهندسی رو دنبال میکنند در سال سوم میتونند برای یک کار آموزی یک ساله به هر جای دنیا سفر کنند. با سطح رفاهی موجود تواناییش رو هم دارند که این کار رو انجام بدهند. در سن 21 یا 22 سالگی دیدن یک کشور دیگه چیزی هست که اینجا برای خیلی از آدمها اتفاق افتاده. بعضی وقتها در حین بحث با دوستهای کانادایی میفهمم که اگه من در باره جاهای دیگه دنیا اطلاعاتی داشته باشم از تجربه هام بدست نیومده ولی برای اونها این سری اطلاعات بیشتر جزو یافته های عینی به حساب میاد. اما چه اشکالی بوجود ممکنه بیاره ابن عدم شناخت؟
معمولا وقتی بچهای ما از کشور میان بیرون یه تفکر توی ذهنشون نقش میبنده و اون هم اینکه " آخیش راحت شدما" . یعنی فقط با این تصور که از مشکلات کشوررهایی پیدا کنند میان اینجا به علت همون بسته بودن جو امکان وجود مشکل در یه نقطه دیگه دنیا به صورتی که هست به ذهن آدم خطور نمیکنه . غافل از اینکه هر کجای دنیا مشکلات جدی خاص خودش رو هم داره. هرقدر هم آدمهای اطرافت خوب باشند و تو هم گرم باشی و قدرت تطبیق با شرایط در تو بالا باشه باز هم حل شدن در یک جامعه ای که توش به دنیا نیومدی مساله آسونی نیست. این یک مسله ای هست که توی طولانی مدت و کم کم آدم میفهمتش. باز هم به به مثال متوصل میشم. رابطه بین خودمون و افغانیهایی که سالها در کشور ما زندگی کردند و خیلی هاشون برای کشور ما زحمت کشیدند شاید قابل درکترین مثال باشه. میدونم لازم به توضیح زیادی توی این زمینه ندارم.
البته تفاوت بزرگ اینجا و ایران این هست که مردمی داره که زندگیشون به مهاجرت همین مهاجر ها بستگی داره و میشه به راحتی فهمید که خودشون هم تا حد زیادی این موضوع رو قبول دارند. و یک مساله دیگه اینکه بعلت کاربرد بیشتری که قانون اینجا داره وقتی یه ایرانی اینجا اقامت میگیره از حقوق یه شهروند عادی ، از نظر روابط اجتماعی و غیره میتونه برخوردار شه و همچنین اینکه بیشتر ایرانیهایی که میان اینجا برای تحصیل و کارهای سازنده ای این کار رو میکنند. و این سه موضوع باعث میشه اون دیدی که به افغانیها داشتیم اینجا به ما نداشته باشند. اما هنوز مساله حل شدن در این جامعه حداقل تا یه نسل بعد قابل لمس هست و برای اونهایی که میان اینجا باقی میمونه
به نظر من جامعه اینجا اول برای کسانی که اینجا به دنیا اومدند بعدش برای آدمهایی که یه زندگی از هر جهت تنها رو دوست دارند و تصور درستی از یک زندگی تنها و پرتلاش در یه کشور دیگه رو دارند و بعد هم برای آدمهایی که متاهل میان اینجا میتونه یه زندگی خوب رو به دنبال داشته باشه البته همه اینها به تعریف شخص به موفقیت هم بستگی پیدا میکنه
و نکته آخر اینکه همونقدر که جامعه ایران با سایر جوامع دنیا فرق داره سایر جوامع هم با هم فرق دارند ، هر قدر هم از دور شبیه یه به همدیگه به نظر برسند .شاید از دید یه کانادایی ایران عراق افغانستان کشورهای عربی جزو یک دسته بندی توی این دنیا قرار بگیرند ولی برای من ایرانی این کشورها با همدیگه خیلی فرق دارند

Tuesday, April 10, 2007

پرده اول: بمان! اما کجا؟

بین بهتر و بهترین یا بدتر و بدترین انتخاب ممکنه معنا پیدا کنه ولی وقتی مساله به جایی میرسه که بشه اسمش رو بذاری بر سر دو راهی اونوقته که باید یکی رو انتخاب کنی و همش خدا خدا کنی که عاقبت بخیر شی. ا
داستان اونهایی که میان خارج از کشور داستان غریبی هست. با همدیگه فرق میکنه داستانهاشون ولی بعضی لحظات توی زندگی همشون مشترک هست. لحظاتی که توی خلوت یا توی جمع به یاد جایی میفتند که اولین بار که چشم باز کردند اونجا بودند. راستش قبل از اینکه بیام اینجا به خیلی از کسانی که میامدند اینجا و برنمیگشتند به کشور انتقاد جدی وارد میکردم. اما حالا به خیلی از اونها حق میدم. و اصولا فهمیدم که زندگی خودشون هست و حق تصمیم گیری هم با اونهاست اما در این صورت باید خیلی چیزها رو فراموش کنی . راستش خیلی از بین بچهای اطرافم تمام تلاش خودشون رو میکنند که اینجا بمونند. و چون معمولا شرایط هم فراهم هست میمونند. اما این موضوع بخاطر چی هست؟ از دور میشه گفت که خوب اینجا سطح رفاه بیشتر هست و آدمها ترجیح میدن توی یک جامعه با رفاه بهتر زندگی کنند. اما موضوع به همینجا ختم نمیشه. میدونم حتی اگه این کشور سطح رفاهی برابر با ایران هم میداشت باز هم اینجا میموندند. ضمن اینکه بعضی از جوونهایی که میان اینجا میمونن توی ایران زندگی بدی نداشتند و خیلی چیزها براشون فراهم بوده گاهی بهتر هم بوده. ا
اما به نظر من 2 تا چیز دیگه هستند که اهمیت زیادی دارند. یکی امنیت فکری بیشتر و دیگری سطح بالاتر احترامی هست که آدمهای جامعه دارند . و این دوتا در پناه یک واژه شکل میگیرند بنام آزادی. آزادیی که حرمیش رو قانون تعیین میکنه. نکته اینجاست که ایندو ظاهرا در مقابل همدیگر هستند. ولی اینجا بیشترحامی یکدیگر. بدون تعارف باید بگم که از خیلی جهات با جامعه های توسعه یافته فاصله داریم. میدونم داریم به سمت بهبود قدم بر میداریم و همچنین مبدونم که این قدمها تا بیان ما رو به جایی برسونند مدت زمان زیادی گذشته که از عمر ما طولانی تر هست. هرجای جامعمون رو که دست بذاری میلنگه. وبرای من غیر قابل درک ترین قسمت این لنگیدن وقتی هست که ما به آسونی در مقابل هم قرار میگیریم. برای مثال یادم هست وقتی ناصر عبدالهی مرد پشت سرش چه حرفها که نزدند. گاهی طوری حرف میزدند انگار که عمری با این آدم زندگی کردند و اون رو میشناسند. انگار ناصر عبدالهی یک آدم هرزه بوده از اول . ناصر که صدای دلم به دریا زد و رفتش گوش ما رو نوازش کرده بود. بودند و کم هم نبودند آدمهایی که نباید و نشایدهای زیادی را انجام دادند. وقتی با خودمون اینجوری باشیم اونوقت ....؟ ما برای بی احترامی و شکستن حرمتها خیلی آماده هستیم. به نظرم میاد که اولین قدم در ساختن یک جامعه بهتر گسترش "فرهنگ احترام به ذات انسان" باشه.
مهدی پرسیدی غربت به آزادیهاش می ارزه یا نه؟ فکر میکنم به جای پیدا کردن جوابی برای این سوال برم سراغ واقعیتی که داره عملا اتفاق میفته اطرافم. حدود 80% بچهایی که اطرافم اینجا هستند تلاش میکنند که اینجا بمونند. و میمونند. بقیه همد شاید اونهایی باشند که بخاطر اینکه میخوان بچهاشون رو برگردونند و با ایده الهای ایرانی بار بیارند برمیگردند. یا اینکه خیلی براشون فرق نمیکنه اینجا باشند یا اونجا. یا اینکه به راههای زندگی در ایران(بخصوص پول در آوردن) بیشتر آشنا هستند و دلیلی برای اینجا موندن نمیبینند و مالیات اضافی بدهند و . . . ا

.پس به نظر میاد آدمها اکثرا اون آزادی رو ترجیح میدن به غربت. اما غربت هم انصافا اسون نیست تحملش . ولی مساله اینجاست که چه بمونی چه برگردی تو یک درد داری و این درد وقتی سالها ازش گذشت کهنه و عادی میشه. و میتونی تحملش کنی به راحتی و حتی نمیتونی ازش دل بکنی. از اینها گذشته این فقط آزادی نیست که خیلی ها رو وا داشته که بمونند. در پایان باید بگم که امید به وجود یک آینده روشنتر برای جونهایی که میان اینجا به نظرم میاد که عامل مهمی باشه.ا
اما با این همه چرا همه امید دارند که باز هم یه روزی برگردند و اونجوری که میخوان توی ایران زندگی کنند؟ چرا هنوز هم عده ای هستند که میخوان برگردند به کشورشون؟ خیلی از این آدمها آدمهای مذهبی و سنت گرایی هم نیستند و آدمهای تجددگرایی هم توی بحث به نظر میرسند. راستش برای من جای بیشتر برای فکر کردن به این موضوع باقی هست . ا

Monday, April 2, 2007

شکوفه های خانه مادر بزرگ

سلام
سلام
چطوری؟
خوبم تو چطوری؟
خوب ! عکسها رو دیدی ؟
نه. نمیدونم چرا ایمیلت نرسید به دستم
اشکالی نداره دوباره میفرستم . اینجا سرعت کم هست دارم آپلود میکنم دیگه پیغام نفرست تا قطع نشه. ا
باشه
...
...
چند دقیقه ای صبر میکنم تا عکسهایی رو که خواهرم از مهمونیهای سال نو یا مسافرتها گرفته برسه. قلبم داره تند تر میزنه. وقتی عکسها میرسند با صبر و حوصله یکی یکی اونها رو نگاه میکنم چندین با بر میگردم و از اول دوباره نگاه میکنم. چه حال عجیبی. از لحظه تحویل سال اصلا اینقدر احساس و حال و هوای نوروز بهم دست نداده بود. توی عکس همه خوب بودند. میخندیدند. همه جا سرسبزبود . چه تازه بود شیرینیهای سفره که میدونم امسال تا خیلی وقت باقی خواهند موند چون من نیستم که همون روزهای اول به دادشون برسم. پسر و دختر های عمو عمه خاله دایی چه بزرگتر شده اند. دلم میخواست لحظه ای کنارشون بودم. در بین عکسها یک عکس بود که اولش خیلی توجهم رو به خودش جلب نکرد اما بعدا همون عکس باعث شد بفهمم که چرا حال و هوای عید رو حس نکردم. شکوفهای درختهای خونه مادربزرگ...
همیشه از تیز بینیهای خواهر کوچکم به حیرت میومدم الان هم یه چشمش رو توی عکسها دیدم. شکوفهای خونه مادر بزرگ چه تازه بودند. بهار همینه همین شکوفه ها به همین سادگی. همینها هستند که بر لبهای همه خنده میارند. همینها هستند که سفره عید رو پهن میکنند. همینها هستند که شیرینیهای خونگی رو درست میکنند. امسال نوروز پر برفی بود اینجا. برای همین بود که نه عید رو حس کردم نه بهار رو اما اون شکوفه های توی عکس شدند بهار من. بهار رو حس کردم. ا



بهار زندگی هم شکوفه میخواد وگرنه نمیشه حسش کرد. ا

Sunday, March 25, 2007


سال نو با بچه قرار گذاشتیم بریم یه جا جمع بشیم یه چیزی بخوریم و عکس بگیریم. همه چیز خوب بود. چند نفر هم اومده بودند و قبل از ما یه سفره عید چیده بودند روی یه میز. یه سفره پشت شیشه که نمیش به سفره دست زد ولی باهاش عکس میشد گرفت.


سالهای رنگ کردن تخم مرغهای سفره عید خیلی زود گذشتند. و حالا سفره عید چه نزدیک و غیرقابل لمس کردن شد امسال .
سفره عید و دور هم جمع شدنش لحظه تحویل سال برای من لذت عیدی گرفتن رو توی بچگیها به همراه داره . لذت یک سکوت مطلق لحظه سال تحویل لحظه ای که همه ارزوهات رو میاری توی ذهنت و میخوای امسال همه برآورده بشن. و سال که تحویل میشه انگار میخوای بلند بگی هورا هورا. چند دقیقه بعد تلفن پشت تلفن تبریک پشت تبریک. مهمونی بعد از مهمونی. شبها هم خسته و کوفته با لباسهای ترو تمیز چه کیفی داره خوابیدن...

امیدوارم لحظه هایی که پیش روی هممون هستند پر از آرامش، موفقیت، تندرستی و شادی باشند .
سال نو مبارک

Saturday, March 17, 2007


بارها خواستم از آزادی بنویسم. اما ندانستم از کجا باید شروع کنم. از انهایی که در وطن خود بند هستند؟ یا از پرستوهای محکوم به مهاجرت ؟ از آزادیهای که برای آن تعریف می آوردند و در کتابها مینویسند یا از آزادیهایی که حقمان هستند؟ از آزادیهایی که گلوله میشوند و به دل مردم سرزمین بین النهرین شلیک میشوند یا از آنهایی که آنقدر میخورند که بالا می آورند؟
چقدر زیباست آزادی وقتی حرمتها را نشکنند. و چقدر گول زننده میشود وقتی پایت در بند باشد و به تو آن را در مقابل بهترین لحظهای زندگیت وعده بدهند. از تو یک کوه پر از غرور بسازند که حاضر است جانش را به پای غرورش بدهد و خود را آزاد بداند .
خواستم بگویم آزادی را با تعریف کردن نمیشود خوب فهمید مثل خیلی چیزهای دیگر باید آن را تجربه کرد. با آزاد دیدن و شنیدن ، آزادانه راه رفتن ، دوست داشتن و نفس کشیدن، آزاد به دنیا آمدن و آزادانه از دنیا رفتن. یک روز آزادی را تقسیم باید کرد بین همه ، مساوی.

Sunday, March 4, 2007


خدایا بر آنهایی که به باران احتیاج دارند و میدانند یا نمیدانند باران ببار

.

Wednesday, February 28, 2007

برای تو، با غرور

دنيا را بد ساخته اند ... کسي را که دوست داري ، تو را دوست نمي دارد ... کسي که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمي داري ... اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد ... به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسند ... و اين رنج است .. دکتر علي شريعتی

چقدر سخته میشه گاهی وقتی بخوای یه چیزی رو بگی و نتونی. وچقدر آروم میشی وقتی یه نفس گرم همون چیزی رو میگه که تو نتونستی بیانش کنی. امروز جمله بالا کمی من رو آروم کرد اما برای اینکه رنجی نبرم به یادت همه رو دوست دارم. هرکی رو که ببینم. منتظر عشق اونها نخواهم موند

Monday, February 26, 2007



شاید پرسشها دقیقا اون چیزایی نباشند که شما بخواهید از رییس جمهور بپرسید. اما مهمتر از اون ذات یک پرسش محترمانه هست که ارزش یکی شدن رو داره

http://porseshazahmadinejad.persianblog.com/



Friday, February 23, 2007

یک خرید با خیال راحت


فروشگاهایی که مردم معمولا باهاشون سر و کار دارند توی آمریکا معمولا از نوع زنجیره ای هستند و توسط شرکتهای بین المللی اداره میشن. این شرکتها گاهی پا رو فراتر از آمریکا و اروپا میگذارند و توی کشورهایی مثل عربستان یا کویت هم کار خودشون رو گسترش میدهند . شاید فعالترین این فروشگاها
safeway, walmart, pizza hut, macdonald, seven eleven, dollar store, ....
معمولا وقتی توی فروشگاهای اینجا وارد میشی یک یا گاهی چند نفر در حین اینکه داری اجناس مختلف رو نگاه میکنی ازت میپرسند:
چیز خاصی مورد نظرتون هست؟
کمکی لازم دارید؟
به شما کمک شده؟
احوالتون چطوره؟
گاهی آدم به نظر میرسه که این فقط جنبه تبلیع داره. اما حتی اگه چندین بار نظرت رو عوض کنی یا جنسی رو پس ببری یا اینکه کلی یارو رو سر کار بذاری و دست آخر هم چیزی نخری باز هم با یک لبخند روبرو میشی. و هنوز هم حق با خریدار باقی میمونه.
بنابراین شاید فقط مساله فریبکاری مشتری نیاشه. توی بعضی کشورهای اروپایی هم جریانی شبیه تر به کشور خودمون اتفاق میفته. یعنی اگه بیش از حد معمول جنس رو زیر و رو کنی فروشنده میره که شاکی بشه و با زبون بیزبونی میگه: بابا تو که خریدار نیستی ... .اینجا معمولا همه اجناس رو حق داری با تحویل رسیدش پس بدی اگه نخواهیش. اما بعضی اجناس رو هم به هیچ عنوان پس نمیگیرند. مثل تیغ اصلاح صورت که بازشده باشه یا آدامس جویده شده یا چیزایی از این قبیل. اما گاهی هم حیثیتی به بعضی اجناس نگاه میکنند. مثلا یک مغازه کفش هست که قانونش این هست که اگه تا 6 ماه از کفشی که خریدی راضی نبودی یا پات رو ناراحت کرد میتونی برگردونیش یه جدید بگیری یا پولت رو پس بگیری. این مساله رو من عملا دیدم که به قانونشون هم پایبند هستند. ا
اما باید یادمون باشه که اگه جنس رو راحت پس میگیرند شاید پولش رو قبلا از آدم گرفته باشند.


Thursday, February 22, 2007

بومیان این منطقه ....

Just a moment like any moment
Amsterdam….
I remember your lips
I remember your eyes
And the taste of your kiss
And your graceful goodbye

گاهی فقط با یک شانه زدن موها دم صبح وقتی میخوام برم سر کار چقدر که دلم وا میشه. از خونه میزنم بیرون فقط با امید. امید به اینکه روز خوبی داشته باشم، دلی رو ببینم که شاد میشه، یا یکی ازآرزوهای همیشگی که دارم برآورده بشه ... . با اینکه هوا سرد هست ولی هیچ احساس سردی نمیکنم. گرم ومحکم قدم بر میدارم. توی راه توی افکارم غرق میشم تا برسم به محل کارم. مرد چینی همیشه صبح زودتر ازمن اونجاست. آروم، پر کار و با یک لبخند که معلوم هست از روی رضایت هست. همیشه وقتی آدم رو میبینه دو با سلام میکنه؛
Hi … Hello …
وسرش رو دو بار بالا و پایین میبره. به نظر میاد این حرکت سر واگیر داره برای همین هم هست که اکثرچینیها این کار رو انجام میدن. به اتاقم میرسم در رو که باز میکنم نگاهم به دوربینم میفته خیلی وقته هیچ عکسی نگرفتم مدتی هم دوربین نداشتم. امروز حتما این کار رو میکنم. نمیخوام وقتی برمیگردم قیافم برای خانوادم خیلی غریب باشه. امروز 21 فوریه 2007 هست نزدیک یک سال و نیم هست که از اونها دور هستم. وقتی اومدم تازه وارد 27 سالگی شده بودم و حالا 28 ساله هستم. وقتی اومدم شبها برای خوشبخت شدن خواهرهام دعا میکردم و حالا برای اینکه بتونم دایی بشم. اما هنوز مونده تا اونها عمه بشن این به اون در.
سعی میکنم به این افکار خاتمه بدم و حواسم رو جمع کارم کنم. گاهی سخت میشه این کار... .
سر ظهر که میشه بچه ها دور هم جمع میشن و با هم غذا میخوریم. مزه غذا چند برابر میشه. بعدش هم مثل پینوکیو که شکمش رو میکرفت جلوی تنور تا آرد و آبی رو که سر کشیده رو بپزونه من هم زیر تابش بی رمق آفتاب روی مبل میشینم. کاش آفتابش داغ بود. میچسبید.
گاهی وقتی میری اتاقت و یکی از ایران بهت تلقن کنه اونوقت روزت میشه روز. اما اگه بری و استادت تلفن بزنه و بگه اون کاری رو که قرار بوده انجام بدی چی شد؟ اونوقت روزت میشه شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل ... . اینه که یه دستگاه منشی خریدم تا اگه تلفن مهمی هست برش دارم. اما انصافا دلم نمیاد که هیچ تلفنی رو برندارم.
عصر هم آخر وقت توی اینترنت نگاه میکنم ببینم اوتوبوس کی میاد و بعد از اون هم با اولین اتوبوس میزنم به چاک. حالا وقت پرسه زدن و یه کم خرید میشه. و وقتی هم بر میرسم خونه باید آب و دون فردا رو جور کنم

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love


Saturday, February 17, 2007

همیشه روزایی که اسمی از عشق و عاشقی با خودشون به دنبال میکشند بی اختیار من رو به یاد دو نفر میندازند که همه چیزشون رو به پای من گذاشتند و هنوز هم بی دریغ میذارند. اونایی که هم دوست داشتن رو به من یاد دادند هم عاشق شدن و هم فدا شدن رو. نمیدونم چقدر مربوط هست ولی من میخوام مربوطش کنم. نمیخوام از یاد ببرم که اگه عشقی هست اولین با توسط کسی به آدم هدیه میشه به نام مادر. و اگه زحمتی هست تا حریم این عشق حفظ بشه کسی این مسئولیت رو به عهده داره به نام پدر. نه عشق مادر قابل فراموش شدن هست و نه رنجهای پدر. من همیشه و همه جا دوستتان دارم. هرجا که اسمی از عشق برده بشه در ذهن من قابل اعتمادترین شما هستید. واین شد که در ذهن من ماند : سلطان غم مادر , سلطان رنج پدر
کمی شخصیت !

یه منشی بخش داریم که خانوم بسیار صبور محترم خوش برخورد و کارایی هست. در عوض یه منشی دیگه بین 5 منشی بخش داریم که بسیار بی حوصله هست و با کوچکترین چیز غیر عادی که احساس کنه طوری رفتار میکنه که احساس میکنی بدجوری سرت جیغ بلندی کشیده. راهت رو میکشی و میری پی کارت. منشی اول اسمش جوان اسمیت هست و کانادایی هست. منشی دوم اسمش نریزا خان هست واهل ترينيداد و توباگو هست. از نمونه های اینچنینی برای مقایسه زیاد دارم توی ذهنم. اما شروع ماجرا از کجاست؟ چی میشه که یکی تقریبا غیر قابل تحمل میشه و یکی دیگه اینقدر محترم. قبلا اثر محیط رو اینقدر توی ساختن رفتار آدمها دخیل نمیدونستم. اما حالا با دیدن آدمهای جدیدی که گاهی با ما زمین تا آسمون فرق میکنند فهمیدم که اثر محیط توی تربیت آدمها خیلی مهم هست.
یه جامعه ایدآل رو در نظر بگیریم که توی اون هیچ کاری خلاف نیست. کار خلاف رو کاری تعریف کنیم که ضرری رو متوجه بقیه کنه. یعنی اصولا کار خلاف وجود نداره تا اینکه بتونه کسی انجامش بده. به این ترتیب هیچوقت جایی برای نگرانی وجود نداره. اما شکل امکان پذیرتر این جامعه رو میتونیم جامعه ای بدونیم که آدمها برای رسیدن به اهدافشون به راههایی متوصل میشن که ضرری رو متوجه کسی نکنه. ومهم این که زمینه برای انجام کار از چنین راههایی وجود داشته باشه برای مثال:
- وقتی که از رانندگی با حوصله تر توی کانادا حرف میزنیم به وضوح اولین نکته ای رو که میشه عنوان دلیل پیدا کرد این هست که اینجا خیابونها ظرفیت جا دادن ماشینهای موجود رو دارند. مثلا شهری که من توش زندگی میکنم شهری هست به وسعت تهران با جمعیتی فقط نزدیک به یک میلیون نفر. گاهی که صفی به اندازه 10 یا 12 نفر توی یک بانک یا جای دیگه بوجود میاد کاملا معلومه که بعضی آدمها بی حوصله میشن. اما باز هم قانونمندی که باهاش بزرگ شدند بر این بی صبری غلبه میکنه. همه اینها در پناه یک قانون ومجری بی غرض تثبت میشن.
-راستش وقتی برای اولین بار دیدم که حیاط مدرسه های اینجا دیوار ندارند و بچها به راحتی توی زنگهای تفریح مدرسه رو ترک میکنند و دوباره بر میگردند، فهمیدم که برای درک آزادی باید اون رو از کوچکی تجربه کرد. باید بشه یه گوشه از زندگیت. نمیدونم چرا گاهی حتی آزادیهای قانونی و بدیهی رو هم از کوچکی از ما دریغ میکنند. وجود همین آزادیهای لازم برای شخصیت دادن به انسان هست که باعث میشه بیشتر بچههای اینجا توی حل مشکلاتشون به تقلب متوصل نشن. چون حتی اگه مثلا موفق به قبولی توی درسی هم نشن شخصیتشون زیر سوال نمیره. دلیلی نیست که کسی تقلب کنه و اما اگه کسی این کار رو بکنه بدجوری کارش گره میخوره اگه بفهمند.
-تمام اعتبار یک نفر توی این جامعه به یک کارت ختم میشه به نام کارت اعتباری. و اینکه چقدر امتیازی که روی این کارت داری خوب باشه و نکته منفی نداشته باشی روی این کارت. کافیه که یه قبض رو دیر بپردازی. از امتیازت کم میشه و این به ضررت تموم میشه. به این امتیاز
credit score
میگن. وقتی میخوای از یک مغازه که نمیشناسنت یک جنس رو بصورت قسطی بخری اون مغازه فقط با استفاده از همین کارت اعتباری میتونه به تمام اطلاعات مربوط به سابقه مالی تو دست پیدا کنه و بر اساس اون تصمیم بگیره. این خودت هستی که اعتبار میسازی برای خود .

بنابراین وقتی یه منشی اونقدر خوب میشه و یکی اونقدر غیرقابل تحمل دلایل بسیار بلند مدت و بنیادی میتونه وجود داشته باشه. میدونم که منشی خوبه خیال راحتی رو همیشه به همراه خودش داره و منشی بده از داشتن این خیال راحت محروم هست. میدونم که اگه توی صف تحمل داشته باشی تا نوبتت برسه خیالت راحت تر هست تا اینکه زرنگی کنی. اگه وقتی میری یه مغازه یا بانک و اعتبارت خوب باشه خیات راحت هست وقتی عجله داری ولی پشت چراغ قرمز توی یه شب تاریک صبر میکنی ت سبز شه... . اما همه اینها لازمش یک محیط خوب و مستعد هم هست و گاهی وجود جریمه های سنگین و مهمتر بزرگ شدن توی یک جو سالم که به تو راههای مناسب رو برای انچام کارها یاد داده


Saturday, February 10, 2007

چینیهای بدبخت , چینیهای خوشبخت

تعداد چینیها اینجا خیلی زیاد هست و روز به روز هم دارند زیادتر میشوند. برای مثال توی همین بخش میکانیک که من هستم تا چند سال پیش اینطور که از شواهد و قرائن معلوم هست تعداد استادهای چینی زیاد نبود اما پس از اومدن یک رئیس چینی حدود 4 سال پیش حالا میشه به وضوح دید که چینیها تعدادشون از تعداد استادهای دیگه بیشتر هست همین مسائل هم باعث شد که این رئیس محترم رو ا آروم آروم کنار بگذارند. معروف هست که میگن اگه یه چشم بادومی رو به جایی راه بدی پس از مدت کوتاهی تعداد چشم بادومیهای اونجا ناگهان زیاد میشن.
اینجور که ازشون پرسیدم از وضع داخل مملکتشون هم راضی نیستند. بعضی اعتقادات اونجا ممنوع هست و اگه توی یک شهر از چین به دنیا میان و شناسنامشون میشه مال اون شهر دیگه توی شهرهای دیگه به اونا کار داده نمیشه. وضع زندگی بسیار سخت هست. اینه که مردمی تلاشگر و کم توقع بار میان. در رسوندن کانادا به اینجایی که هست نقش اساسی دارند این مردم . تعدادی از کارگرهای چینی حدود 100 سال قبل از طرف دولت چین به اینجا صادر میشن تا در ساختن تاسیسات زیر بنایی این مملکت مثل راه آهن و جاده عمر خودشون رو بگذارند. نسل بعدی این چینیها شاید خوشبخت ترین چینیهای دنیا باشند. اونها اینجا موندند و از طرف جامعه اینجا مورد حمایت قرار گرفتند. اما نسل دوم هم هنوز خوب کار میکنند و کم توقع هستند. اما یه جورهایی هم دیگه کانادایی شدند.
اینجا معروفه که چینیها رانندگی نسبتا بی صبرانه ای دارند. من خودم دیدم که وقتی یه چینی از دور میاد و یک نفر هم داره از خیابون رد میشه گاهی وقتها حتی سرعتش رو هم کم نمیکنه اما اگه یه کانادایی یک نفر رو وسط خیابون در حال عبور ببینه از فاصله 50 متری سرعتش رو کم میکنه و 10 یا 15 متری رسیده به طرف کاملا میایسته. تا اون فرد کاملا وارد پیاده رو بشه.
شاید اگه بخوام یه حکم کلی بدم میتونم بگم که شرقیها کلا کم حوصله تر هستند.
یک اصطلاح وجود داره که به آدمهایی نسبت داده میشه که در حال مستی رانندگی میکنند.
DWI: Driving While Intoxicated
از روی همین یک شوخی هم برای شرقیها و بخصوص چینیها ساخته اند
DWA: Driving While Asian
راستی چرا ما شرقیها کم حوصله تر هستیم؟ آیا این فقط اشتباه من هست؟ یعنی من اینجوری دیدم؟ گاهی فکر میکنم که ما مجبور شدیم که مثل شخصیت اول فیلم کلیک زندگی کنیم. توی پست بعدی دلم میخواد درباره اهمیت یک خیال راحت حرف بزنم. چیزی که من فراون توی آدمهای اینجا دیدم. شاید بعد از احترام توی برخوردهای اجتماعی بارزترین چیزی که به چشم میاد خیال راحتی هست که توی آدمها میشه دید.

Wednesday, February 7, 2007

Friday, January 26, 2007


The weather man

این فیلم داستان زندگی یک گزارشگر هواشناسی هست که با مشکلاتی روبرو میشه توی زندگیش و بالاخره بخاطر این مشکلات به نتایج خیلی جالبی میرسه. این گزارشگر همه چیر رو آسون میپنداره و به ساده ترین شیوه اش دوست داره که انجام بده. کارش هم همینجوریه ساده با یه حقوق متوسط . یه پسر داره یه دختر و زنش کم کم بعد از اینکه میبینه که این مرد پر از کارهای بی تدبیر هست اون رو ترک میکنه. شخصیت اول داستان همیشه از طرف افراد جامعه مورد نوعی بی اعتنایی و حتی بی احترامی بوده. گاهی آدمها شاید بی هیچ دلیلی به طرفش بستنی , لیوان پر از نوشایه, ساندویج و غیره پرتاب میکردند. اما روند رو به رشد این شخصیت هنگامی هست که برای دخترش 10 ساله اش یه تیر و کمون میخره. دخترش بعد از چند بار تیر اندازی میبینه که نمیتونه و دیگه تلاش نمیکنه. اما پدر سعی میکنه ادامه بده و یاد بگیره بخاطر همین وقتهایی رو که از چیزی عصبانی میشده رو میرفته و خودش رو به تمرین تیر اندازی مشغول میکرده. تا اینکه کم کم یاد میگیره خوب به هدف بزنه. در این زمان یه اعتماد به نفس خاص پیدا میکنه. در این بین یه برنامه مهم تلوزیونی هم درخواست همکاری ازش میکنه. میفهمه که علت اینکه کارهاش درست انجام نمیشدنده این بوده که جدیت و پشت کار نداشته.و به همه چیز با همون نگاه کودکانه و ساده نگاه میکرده. حالا دیگه هرجا میره با خودش تیر و کمونش رو میبره . دیگه کسی به طرفش باقیمونده غذا پرت نمیکنه. اما وقتی اون مشغول پیشرفت بوده زنش میره و با یکی دیگه ازدواج میکنه. نشون داده میشه که فرایند موفقیت یه فرایند طولانی مدت هست و استفاده از فرصتها رو میطلبه. ضمن اینکه وقتهای مرده نباید هدر بروند چون وقت هستند بلکه بهتره صرف یه کار بشوند که شاید ه حتی در جهت هدف اصلی نیست بلکه اندوخته ای میشه واسه اینده. من گاهی میشینم برای یه مدت طولانی فقط قکر میکنم. غالبا به چیزایی که نمیشه کاریشون کرد. ویا بخاطر تنبلی خودم یا عدم وجود یک موقعیت مناسب من رو متضرر کرده. در حالی که این وقت رو میشه صرف یه کار دیگه کرد. نمیگم به استراحت و خلوت کردن احتیاجی نیست اما همش هم راه این نیست.باید از خودم یه شخصیت زنده و پویا بسازم. نه کسی که توی کارهاش به دنبال نوعی خلصه ناخوداگاه هست .

Sunday, January 21, 2007

جزئیات زندگی چقدر مهم هستند؟

یادمه آقای صباحی استاد کارگاه اتومکانیک میگفت خودروسازهای ما وقتی یه ماشین رو برای ارائه وارد بازار میکنند اولش همه چیز خوبه ولی پس از مدتی کم کم همه چیز خراب میشه. از سنسورهای اکسیژن توی اگزوزهای پرایدهای اولیه حرف میزد که همون روزای اول برش داشتند چون بنزین ما سرب دار بود و سنسورها رو خراب میکرد. بعدا با برداشتن سنسورها مشکل آلودکی زیاد این ماشینها پیش اومد. یک وسیله به پرایدها اضافه کردند به نام سی ال سی که آلودگی رو کمتر میکرد. انوقت مردم فهمیدند که اگه این وسیله رو بردارند به اصطلاح نفس ماشین باز میشه و شتابش میره بالابنابراین تصمیم گرفتند که این وسیله رو از مدار سوخت رسانی بردارند. این شد که پس از ین سیر طولانی باز هم پراید آلوده کار میکنه. از ترمزموتورهای بسیار ایمن ماشینهای سنگین حرف میزد که راننده ها خودسرانه از ماشین برش میدارند تا ماشین بهتر کار کنه و ...

خیلی از کارامون همینجوری هست. نصفه نمیه و ناقص. و آخر سر هم اونقدر از جزئیات ( به نظر خودمون) اضافی وسایل و یا قانونهای اطرافمون حذف میکنیم که گاهی از وجود اولیه چیزی باقی نمیمونه. همیشه دوست داریم با چیزای ساده کار کینم انگار حوصلش رو نداریم ولی امان از وقتی که چیزی جنبه تجملی یا سرگرمی پیدا کنه. از هیچ جزئیاتی نمیگذریم.

راستش همیشه شنیده بودم که کشورهای غربی مصرف گرا هستند و این کار رو تبلیغ میکنند. اما یک نکته اساسی وجود داره که به نظر من میرسه. بذارید با چندتا مثال شروع کنم. اینجا خیلی از خانواده ها وسایلی دارند که به نظر میاد خیلی بیش از حد نیازشون هست. مثلا اکثرا ماشینهای آمریکایی ماشینهایی هستند با قدرت و مصرف بالا و اندازشون هم بزرگ هست. خونه ها اکثرا با فاصله از هم ساخته میشوند. وسط شهر فضاهای بسیار باز شامل دریاچه پارک جنگل دیده میشه . اما این همه برای چی؟ ایا این وسایل و امکانات دارن هدر میرن؟

یک نکته وجود داره و اون این هست که ما فضایی رو که یه انسان به اون احتیاج داره رو کم در نظر میگیریم. اما اینا نه. این فضا در کشورهایی مثل ژاپن به حد اقل خودش میرسه وقتی خونه های لانه زنبوری کارگری رو میبینیم اینجا در عین حال زندگی اصلا اسون نیست. مالیاتها و بیمه های سنگین بیداد میکنن. وسایل زندگی ارزون نیستند. آدمهای زحمتکش کم نیستند وقتی آخر هفته میشه همه واقعا خوشحال هستند از ته دل و تعطیلی آخر هفته رو با هیچ چیز عوض نمیکنند. خونها ظاهر تمیزی دارند. دائما رنگ میشن. علفها دائما کوتا میشن توی تابستون و زمستون برفها دائما پارو.

.تئوری اینه: زیاد کار کن. زیاد خرج کن. زیاد نتیجه بگیر . زیاد تفریح کن بموقش. این یعنی زیاد زندگی کن.منظورم طول زندگی نیست بلکه عرض اونه که دست خودمون هست. بعضیها با دیدن این حجم بالای در نظر گرفته شده برای گوشه گوشه زندگی جا میزنند. مثل خود من...

با قبول این تئوری کلی فضا بهت میدن. تا کاری پیدا کنی بهت وام میدن کم بهره . و میتونی خونه ماشین و وسایل زندگی بخری. شاید تا آخر عمر مالک نشی اما استفاده میکنی. میدونم همه جای آمریکا اینجوری نیست و ضمنا این چیزی هست که به نظر من میرسه.حتما هستند کسانی که بهتر از من نگاه کنند و خوب تر ببیند. ولی اگه بخواهیم پرایدمون به این بدی نباشه باید زیاد زندگی کنیم و پر حجم. میدونم همه اینها یک خیال راحت میخواد که گاهی از ما میگیرندش.

Thursday, January 18, 2007

میخوای بری یه چیزی نمیگذاره. میخوای وایسی شاید نتونی تحمل کنی. دودلی. باید یه پل بزنی از بایدها به شایدها یه جاده بکشی وسط یه بیابون شن و خار. یه جاده از امال های گذشته به اونچه که میشه رسید. یه جاده از خودت تا اونی که باید پیدا کنی. یه راه تا بتونی از خودت بگذری و دور شی اونوقت بتونی برگردی و به خودت یه نگاه بندازی از دورببینی چقدر کوچیکی. گاهی چقدر کنده شدن سخت میشه. حتی از اب و دون توی قفس اگه هر وقت اب و دون میذاشتن یه قطره اشک هم روی قفس میچکیده.

تا 4 یا 5 سال پیش یک سری نامه از داییم دریافت میکردم که همشون یه تاریخ داشتند. 12 آبان 45. تاریخ تولد دایی رضا. هروقت پرسیدم این نامه ها چرا همه یه تاریخ دارن میگفت که این هرفایی هست که از اول با من به دنیا اومدن. حرفای دل هستند اینا.آره انصافا هم به دلم مینشستند. هنوز دارمشون. کوچکتر که بودم با بعضی نامه ها اسباب بازی هم به دستم میرسید. از همه بیشتر اون موقع یه آدم آهنی رو دوست داشتم که بعدها مثلش رو تو یه فیلم دیدم. الان دیگه نامه ای روی کاغذ رد وبدل نمیشه. هرچی هست ایمیل هست. با ایمیل هم که نمیشه اسباب بازی فرستاد.

Saturday, January 13, 2007

Thursday, January 11, 2007

چه حس خوبی داره وقتی میری فرودگاه دنبال یه نفر که سالهاست ندیدیش. یا یکی که از پیش اونایی میاد که دوستشون داری. از جایی که به دنیا اومدی . آخه وقتی بیاد و بیرسه به خونه چمودونش رو باز میکنه ظاهر و باطنش رو میبینی اونوقت یکی یکی از لابلای وسایل جا داده شده داخل چمدونش چندتا بسته برمیداره بهت میده...
...
اینو خانوادت دادند پدرت هم سلام رسوندند و گفتند تابستونی یه سر بزن خواهرکوچیکت هم این آخری که داشتم میومدم یکم بی تابی کردند ولی کلا همه خوب بودند. همینجور که وسایل رو از چمدون در میاره میگه که کیا رو دیده و کیا سلام رسوندند...
این یکی مال مهدیه وای خدا رو شکر که نشکسته وگرنه همه چیز خراب میشد. خب اینم که هیچ... این یکی هم باشه واسه خودم. اگه خواستی از این مربا حتما بخور اینو مادرم درست کردند . ... انگار دلت میخواد چمدون خالی نشه و تا ابد ازش چیزای تازه بیاد بیرون. وای که همیشه از سوغاتی چقدر لذت میبردم. بچه که بودم فقط از گرفتنش ولی کم کم به سوغاتی دادن هم خیلی علاقه مند شدم.

میگم: تعریف کن وضع و حال آدما چجوری بود. میگه که بعضیا پیر شده بودند. بعضیا هم همونجوری مونده بودند. دکتر امداد خوب بود و سلامتو رسوند دکتر علیشاهی هم یه باراز توی ماشین منو دید پیاده شد و کلی تحویل گرفت گفت برگردید اینجا براتون جا هست و میتونید استاد بشید. میگم از دکترجوادی پور چه خبر؟ میگه خوب بود میخواد بره آمریکا بمونه. دکتر یعقوبی رو هم دیدم خیلی سلامتو رسوند. از بچه ها میگه که بعضشون راضی از زندگی و بعضی هم ناراضی هستند. میگه ظرف این یه سال ونیم خیلی چیزا عوض شده. میگه که گرونی خیلی به چشم میاد. بی اختیار کمی نگران میشم. نگران آینده. آینده خانوادم خودم آدمایی که میشناسم. همیشه همینجوری بوده دیگه ولی این حرفها انگار یه جورایی عزم منو جزم میکنه . میخوام یه کاری انجام بدم اما چی؟
...
تا اونجایی که دیگه میبینم چشماش داره از فرط خستگی قرمز میشه میخوام هنوز هم بشنوم انگار اگه بذارم فردا بشه خبرها دیگه سرد میشن. خودش هم میخواد بگه هنوزم . ولی میدونه نای حرف زدن هم نداره. ازش تشکر میکنم بخاطر همه چیزایی که برام آورده. آخه به اندازه نصف محیط دایره استوا راه طی کرده تا اونها رو برسونه به من. هنوز هم دلم میخواد یه چیزی رو یادش رفته باشه که به من بده و لی ازش خداحافظی میکنم و میرم توی اتاقم خدا کنه فردا یادش بیاد که بعضی چیزا رو فراموش کرده بهم بده

وای که چقدر پر رو بودن میچسبه گاهی. زهی سعادت اگر طرف مقابل هم آدم ناز کشی باشه. با یه مخ پر از افکار پراکنده که به هیچ وجه قابل دوخته شدن به هم نیستند میرم که بخوابم. یه شب دگه همین نمایش تکرار خواهد شد ولی فقط نقش من و اون عوض میشه.

Tuesday, January 9, 2007

احترام
نمیدونم چرا به همدیگه احترام نمیذاریم! گاهی وقتی به گذشتم فکر میکنم میبینم خودم هم اینجوری بودم. اما خوشحالم قبل از اینکه بیام اینجا فهمیده بودم که نباید اینجوری باشم. گاهی حتی به راننده های تاکسی هم اگر پول بیشتر از حقشون طلب میکردند بحث نمیکردم. پول رو میدادم و پیاده میشدم. فکر میکنم خیلی از افراد جامعمون به یه نوع محبت احتیاج دارند.محبتی بی ریا و بی پرده که شاید در رابطه های عشق و عاشقی حتی زن و شوهری هم حذف و یا کم رنگ شده. محبتی که از نهاد آدم بر بیاد واقعی باشه بی شیله پیله . گاهی در مقابل هم چنان بیرحم میشیم که بعد از اینکه کار از کار گذشت خودمون هم از نتیجه و کاری که کردیم متعجب میشیم. راستش وقتی اومدم اینجا از بابتی خوشحال شدم که درست فکر میکردم. باید دوست داشت و احترام گذار بود. به همه. خیلی وقتها میدیدم که اگه با یه دختری با احترام یا شوخی حرف بزنم انگار نمیشه آدم یه جورایی توی منگنست. بنابراین مجبور میشدم سرم رو پایین بگیرم و کمی خشک باشم. اگه با یه استاد حرف میزدم باید صاف واستم و درست و گاهی هم با ترس و بلرز صحبت کنم تا مبادا از ترکش دلسوزی پدرانه اش گزندی مرا حاصل آید. یا خیلی وقتها با آدمایی که نمیشناسم باید کمال احتیاط رو انجام میدادم. نمیخوام بگم همه اینجوری بودند ولی مهم اینه که آدم با اونایی راحت باشه که ازشون چیزی منطقی میخواد طلب کنهو یا حقش رو وگرنه ...
اکی , اینارو گفتم که برسیم به چیزی که عملا در روابط اجتماعی در اینجا داره اتفاق میفته توی خیابون وقتی راه میری آدما حتی اگه همدیگه رو نشناسن 50% مواقع سلام میکنن.اگه بشناسن که غالبا این کار رو میکنن. توی کارای اداری میتونی با اطمینان توقع برخورد خوب رو داشته باشی حتی اگه بری اونجا و چیزی بخوای که براشون عجیب باشه یا وظیفشون نباشه. توی اتوبوس و مغازه ها همینطور حتی اگه چیزی هم بلند کنی فرض بر اینه که حواست نبوده بدون هیچ توهینی ازت قبض خرید میخوان و... و لی همه چیز در کمال احترام.
یه چیزی که اخیرا متوجه شدم اینه که حداقل دانشگاهی که من هستم کمتر کسی فقط با هدف درس میاد و تحصیل میکنه.اگه کسی سر کلاس آدامس بخوره به استاد توهین نمیشه کسی حضور یا غیاب رو ثبت نمیکنه میشه سر کلاس با خودت غذا یا آب ببری بخوری میشه بخوابی و اصولا این تو هستی که تصمیم میگیری از کلاس چجوری استفاده کنی. امکانات ورزشی هنری فرهنگی مذهبی هست و با جدیت و دقت از همشون استفاده میشه.یادمه ما رمضان اینجا عربها افطار میدادند به همه و کنار جایی که افطاری میدادند یه پاب (جایی برای مشروب خوردن یا کمی رقص یا بیلیارد و سیگار کشیدن) بود. همه بچهای تازه وارد کف بر از این آزادی. حتی یه شب یادم هست که از افطاری که بر گشتیم دوتا دختر پسر همیدگه رو میبوسیدند. یکی از دوستام گفت اطمینان و آرامشی که این دوتا وقت بوسیدن همدیگه دارند کمتر زن و شوهری توی ایران توی خونه خودشون دارند اگه خواستند همدیگه رو ببوسند.

دو تا از دلیلهایی که باعث شده احترام از ما از نیازمون دور بشه عدم آموزش و طراحی بد جامعه هست که اکثرا توسط غیر متخصص ها این کار انجام شده میدونم اینجا اگه بیمه هست اولین ارمغانش ایجاد یک خیال راحت هست. برای همین وقتی تصادفی میشه کسی دعوا نمیکنه. حتی یه بار دیدم دوتا ماشین روی یخ سر خورده بودند و تصادف کرده بودند بدش هم پیاده شدند و از هم دیگه معذرت خواهی میکردند.

وای که چیلم خسته شد از بسی که حرف زدم. با یه خمیازه فعلا کسب اجازه میکنم

Sunday, January 7, 2007

گاهی بد جوری دلم میخواد بنویسم اما همین تا میام شروع کنم دست و دلم به نوشتن نمیره. خودمو آروم ول میکنم کف اتاق. به مانیتور خیره میشم و فرو میرم تو فکرای غالبا همیشگی. ماهیهای روی صفحه مانیتور ظاهر میشن. دلم میخواد میتونستم از شر این حرکات به ظاهر طبیعی ولی تکراری و بی خاصیت نجاتشون بدم. نمیشه. دلم نمیخواد جای اونا بودم. آخه اینهمه نفس؟ نه من کم میاوردم حتما. به خودم یه تکونی میدم انگار کوه رو از جاش کنده باشم همه ماهیچه هام رو تا میتونم میکشونم. دوباره میشینم پشت یه صفحه پر از کلید شاید که یکی از اونها قفلی رو باز کنه یا معمایی رو حل. سالهاست اینجوری دلم نمیخواسته بنویسم. اما اونموقع بدجوری نوشته هام به دل خودم میچسبید. چون واسه یکی دیگه بود نه خودم. انگار از اونموقع تا الان جمله بندیهام عوض نشدن.
دلم میخواد اینهمه تنها نبودم. همیشه از وقتی یادم میاد دلم خواسته یه خونواده جمع و جور داشتم. با یه بچه. شاید طرز نگاهم به این مساله عوض شده ولی اصلش همین بوده و هست. آخ که همیشه با دیدن یه بچه همه چی از یادم میره. تو اتوبوس تو کوچه خیابون ... . گاهی به طرف بچه هایی که بغل مامان باباشون بودند و روشون به روی من بود یواشکی دست دراز میکنم. توی نوجوونی هرچی پول داشتم رو واسه بچههای فامیل چیزمیز میخریدم و هموشون رو با خودم دوست میدونستم. به راحتی همبازی بچه ها میشدم. هنوز هم میشم.
بچها چقدر معصوم هستند. کاش من هم بودم
خدایا هرچه خواستی از من بگیر ولی ....
ای همه هستی زتو پیدا شده . دیگه هیچ. چیزی هم هست بخوام بگم ندونی؟

Saturday, January 6, 2007

سلام به همه زندگی از آغاز تا وقتی یاد یگیرم و لایق شوم که دوستت داشته باشم. میدانم آنقدر بزرگی که به انجا نخواهم رسید وهمین مرا جاودانه خواهد ساخت.

ببین چگونه در میان این شنیده ها و ناشنیده ها
چگونه در میان این به چشم دل و سر ندیده ها
چگونه با تمام این وجود کوچکم تو را ترانه میکنم
تو را نگاه میکنم میان حلقه های اشک خود
خیال میکنم که دیدمت ِخیال میکنم شنیدمت ،خیال میکنم که خواندمت


راستش وقتی به پشت سرم نگاه میکنم نمیتونم از ترتیب و توالی منظمی که در اتفاقهایی که برایم افتاده به اسونی بگذرم. آدمهایی که دیدم جاهایی که رفتم و چیزهایی که دیدم. راستش همجوری زندگی رو دوست دارم و دلم میخواد براش سنگ تموم بذارم. به خصوص وقتی قضیه به یه آدم دیگه ختم میشه. نمیدونم آدما دنبال چی هستند ولی دلم میخواد همه خوشبخت باشند .
خانوادم رو دوست دارم. خیلی موقعه ها شاهد بودم که برام سنگ تموم گذاشتند. بی ریا و هوشیارانه. طوری که ننر نشم.
گاهی آرزو میکنم از عمرم به عمر اونایی که دوستشون دارم اضافه شه. آخه زندگی بدون اونا به چه دردی میخوره؟ اما از طرفی میدونم میشه تازه ها رو هم روست داشت گاهی بدجوری به هردو دسته دل میبندم.
فکر میکنم با همین چند خط قاطی پاتی من شناخته شدم. راستش از خودم دیگه چیز تازه ای سراغ ندارم.
یک سال و اندی هست که اومدوم اینجا. با شیراز خیلی فرق داره همه چیزش! اینجا هوا گاهی 40 درجه زیر صفر میره. اما دیری نمپاید این هوای سرد و دوباره ظرف چند روز اوضاع بهتر میشه و همون حول و حوش 0 تا 10 زیر صفر میمونه.
به توصیه یکی از دوستام اینجا رو بنا کردم تا بتونم دیده هام رو بنویسم. شاید به کار آید.
اینم اولین پست هست و اگه میبینید بی سامانه اصلا به این خاطر نیست.