Saturday, August 25, 2007

آن روز

روزی که اسم این صفحه رو گذاشتم " زندگی را دوست دارم" هیچوقت به این فکر نکرده بودم که تا کی ؟ به این فکر نکرده بودم که برای چی؟ اون روز فقط یک چیز در ذهنم بود . و همون یک چیز کافی شد برام. مثل بچهای تازه به دنیا اومده تازه و نو که ناخودآگاه خیلی از کارها رو انجام میدن.
اما مدتی هست اونقدر مشغول بعضی کارهام شدم که حالا مثل آدمهایی که یک عمر رو پشت سر گذاشته باشند و خیلی چیزها رو فراموش کرده باشند ، دارم بعضی چیزها رو گم میکنم. باید دوباره شروع کنم یاد بگیرم و بفهمم. از راه رفتن شروع میکنم و حرف زدن. یادم باشه گوش دادن رو از همه بیشتر تمرین میکنم و بعدش نفس کشیدن رو با آرامش.
گاهی خود رو گم کردن اینقدر آسون میشه که چشمت رو به هم بزنی رفتی . مثل رانندگی توی یک شب تاریک. اهمیت داشته ها رو نباید بخاطر تکراری بودنشون ازیاد ببریم. وجودشون نباید برای آدم بدیهی بشوند مثل نفس کشیدن توی این همه سال با اینکه تکراری هست ولی هر نفس یه جان تازست چون میتونست نباشه. اینجوری اگه داشته هامون رو از دست بدیم قبلش از اونها به اندازه کافی استفاده کردیم.

پ. ن. گوش کنید نپرسید چه ربطی به متن بالا داره. فقط حسش بود...

3 comments:

Anonymous said...

انگار تدبیر خوبی بکار بردم تا دست از تنبلی برداری دوست جان نوزاد !
( ؛

Ali said...

بعلح مث اينکح موعصر بيده

من تا کامنتهای اينجوری ميبينه در سنگ خاره دلش قطره باران اثر ميکند

به جان دوست جان راست ميگم

Anonymous said...

baz ke rafti ghamgin shodi.bargard be hamin bachegi khodmoon. khobehhaaa
yam yam, tak tak, smatris, pofak namaki, adam khoros neshan shik