Sunday, December 23, 2007

تک ستاره


چقدر ساختگی میشود وقتی روی روزها یا شبها اسم میگذارند تا شاید آن اسمها یادآور دلخوشیها یا نگرانیهای گذشته باشند. انگار گاهی خود آن احساسها تحت شعاع اسمها قرار میگیرند و حتی هدفها ممکن است فراموش شوند. دیشب نه اسم خاصی داشت و نه رسمی اما دلخوشیها از انبوهی اندر در نمگنجید. با دوستهای قدیمی قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون غذا خوردیم. بعضی از دوستان قدیمی را فرصت نشده بود که قبل از قرار دیشب ببینم و این تازه شدن دیدارها بطور غیر منتظره بر خوشیها مزید علت شد. حسام ، مازیار و یاسمین، حسین و مریم و حتی دوستانی نو. و دوست کوچکی به اسم نگار که وقتی قرار شد برای من اسم انتخاب کند از بین اسامی عمو علی، آقا علی و علی ، اسم علی گلی را انتخاب کرد. کوچکی از جنس بزرگتر های خوش قلب. نه بخاطر انتخاب چنین اسمی برای من. بلکه بخاطر قدرت ودقتش در انتخاب تمام کلماتی که به زبان می اورد

غصه نمخورم که "چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب" و نمیخواهم که "خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزا". اما میخواهم روزی خوشی سهم آدمهای بیشتری در این دنیا شود. میخواهم خوشی سهم همه بچهای دنیا باشد. دلم نمیخواهم خوشی یک عصاره غیر قابل دسترسی و مستتر در نامها باشد.
میخواهم تو را و دوست میدارم تو را

...

Wednesday, December 12, 2007

فرسنگها

دو سال ... میگویم دو سال ... چندین بار این را با خودم تکرار میکنم. بله ! بیش از دو سال میشود که اینجا هستم. انگار سالهاست انگار قرنهاست انگار زمان دیگر از کار افتاده و نمیگذرد. انگار خاطرات برایم کم رنگ شده اند. هرچه دستهایم را بسویشان دراز میکنم نمیتوان آنها را بگیرم لمسشان کنم. غرق تکرارهای ذهن خویش ، نگاهم به همان چمدانی میافتد که مرا تا اینجا کشانید و حالا همان چمدان اینجاست با کمی خاک با کمی دلتنگی با کمی لباس با کمی از من کمی از خاطرات من . دلش سفر میخواهد میدانم. دلش دست مرا میخواهد در دست.

آیا مهم است روز تولد مرا کسی فراموش کند؟ آیا مهم است من در ذهنی باقی بمانم؟ آیا مهم است برای صدا زدن تویی داشته باشم؟ باشد یا نباشد اصل رفتن از دیده و دل ساری و جاریست. ایرادی به کسی وارد نیست این ماهیت من است که فراموش شدی است این ماهیت تو هم هست

چمدان گفت سفرت بخیر و یادم میافتد به خاطرات لمس شدنی ، توهای زندگی ، تولدهایی که فراموش شده بودند ، صبحهای نان تازه ... همه را میسازم باز

سلام


Friday, December 7, 2007

خ وش ب خ ت ی

خوشبختی همه اش هم بدست آوردنی نیست. خوشبختی را باید ساخت با همین چیزهایی که اطرافمان هستند. با همین دستها

این یکی از جملاتی بود که در دفتر شعرم نوشته بودم و هر بار که به یاد آن می افتم برایم تازه و پر معناست. انسانهایی که اهل ساختن هستند را انسانهای بزرگی میدانم. بخصوص آنها که از هیچ شروع میکنند و خوشبختی را میسازند. شاید راه خوشبخت شدن برای همه این نباشد ولی اگر لازم بود مهم هست که انسان بتواند بسازد


Thursday, December 6, 2007

در وطن خویش غریب

قاصدک! هان چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما
گِرد ِ بام و دَر ِ من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز ِ یاری نه ز دیّار و دیاری ــ باری.
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصد ِ تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ،
که فریبی تو فریب.
قاصدک! هان، ولی... آخر... ایوای...
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی! کجا رفتی؟ آی...
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی ــ طمع شعله نمی بندم ــ خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

مهدی اخوان ثالث


پ.ن : دیگر دلم دنیای بزرگتر ها را نمیخواهد. چرا وقتی بزرگتر شدیم از هم دورتر شدیم؟

Wednesday, December 5, 2007

سرد سرد

اینجا هوا سرد سرد... دما هوا الان حدودا 20 درجه زیر صفر هست گاهی هم ممکنه 40 درجه زیر صفر برسه. کریستالهای برفی رو که توی کتابهای درسی عکسش رو میدیدیم اینجا میشه از نزدیک دید . کریستالهایی که واقعا قشنگ هستند. انگار از همه جهت برای به وجود اومدن تلاش کرده اند. این رو از شاخهای کریستال که از همه طرف رشد کرده اند میشه فهمید

پ.ن: نمیدونم چرا این شعر رو مدام تکرار میکنم: شهر من ،من به تو می اندیشم نه به تنهایی خویش
...

Monday, December 3, 2007

دخترانه

اومد نشست کنارم. ناخونهاش رو لاک زده بود همرنگ لباسهاش . عطری زده بود که نگو. یک عالمه سکوت کردم تا خودش به حرف اومد و گفت: من خوشکلم ؟ نگاهی بهش انداختم و یک لبخند با معنی زدم و گفتم آره خوشکله خوشکل. گفت منو دوست داری؟ گفتم آره خیلی. گفت چقدر؟ گفتم همونقدر که خوشکلی. خندید و گفت دستت رو بده برات لاک بزنم. گفتم من اگه لاک زدم خوشکل میشم؟ گفت آره. گفتم اما من لباسی که به این لاک بیاد ندارم . گفت : همممم خوب لباس چه رنگی داری گفتم تو لاک چه رنگی داری گفت همه رنگ. گفتم رنگ چشام رو چیکار کنم که سیاهه تو چشمهات سبزه و با لباس و لاکت جور شده . گفت بخند چشمات باریک میشه دیگه کسی نمیبیندش.
گفتم تو چی منو دوست داری؟ گفت همونقدر که خوشکلی.
دستمو جلو بردم گفتم پس دختر خاله لاک بزن خوشکل شیم

پ.ن : نمیگویم تا در دلم بماند

یک نقطه


همیشه برای دوست داشتن ها و دوستیها دست کم یک نقطه ای جدایی وجود دارد.
پس تا زمانی که به ان نقطه نرسیده ایم بیا همدیگر را دوست داشته باشیم
این را گفتم که بدانی فهمیده ام آدمی چقدر تنهاست