Wednesday, December 12, 2007

فرسنگها

دو سال ... میگویم دو سال ... چندین بار این را با خودم تکرار میکنم. بله ! بیش از دو سال میشود که اینجا هستم. انگار سالهاست انگار قرنهاست انگار زمان دیگر از کار افتاده و نمیگذرد. انگار خاطرات برایم کم رنگ شده اند. هرچه دستهایم را بسویشان دراز میکنم نمیتوان آنها را بگیرم لمسشان کنم. غرق تکرارهای ذهن خویش ، نگاهم به همان چمدانی میافتد که مرا تا اینجا کشانید و حالا همان چمدان اینجاست با کمی خاک با کمی دلتنگی با کمی لباس با کمی از من کمی از خاطرات من . دلش سفر میخواهد میدانم. دلش دست مرا میخواهد در دست.

آیا مهم است روز تولد مرا کسی فراموش کند؟ آیا مهم است من در ذهنی باقی بمانم؟ آیا مهم است برای صدا زدن تویی داشته باشم؟ باشد یا نباشد اصل رفتن از دیده و دل ساری و جاریست. ایرادی به کسی وارد نیست این ماهیت من است که فراموش شدی است این ماهیت تو هم هست

چمدان گفت سفرت بخیر و یادم میافتد به خاطرات لمس شدنی ، توهای زندگی ، تولدهایی که فراموش شده بودند ، صبحهای نان تازه ... همه را میسازم باز

سلام


6 comments:

Anonymous said...

من اصلن متوجه نشدم ؟

Anonymous said...

سلام. خوش آمدی جان خواهر. مشتاق دیدار.

Anonymous said...

سلام . یلدا خوش گذشت ؟ چیکار کردی؟ چرا باز تنبل شدی ؟

Anonymous said...

سلام . یلدا خوش گذشت ؟ چیکار کردی؟ چرا باز تنبل شدی ؟

Anonymous said...

سلام . یلدا خوش گذشت ؟ چیکار کردی؟ چرا باز تنبل شدی ؟

Ali said...

سلام
اوجش حافظ خوانی دور هم بود.تادلتان بخواهد هم خاطره تعریف کردیم.
اس ام اس و بلو توث هم شده بود خوراک بعضی بچها.
یلدای وطنی چیز دیگری بود. جای شما خالی. تنبل نشدم. تنبل بودم.

:)