Tuesday, November 27, 2007

خف

امروز امتحان داشتم. امتحانی از همه درسهایی که تا الان خوانده ام. البته همه همه درسها هم نه ولی مهم هاشون. محشری بود که نگو. چندتا استاد ریش سفید با خروارها ادعا و سواد ازت چپ و راست سوالهای جورواجور بپرسند.
قبل از امتحان تصور من از یک چنین امتحانی این بود که این امتحان باید مثل حرف زدن یک چینی ، یک ایتالیایی، یک عرب ، یک فارس و یک زبون نفهم باشه که هرکدوم فقط زبون خودشون رو بلد هستند. اونوقتش اونها رو مجبور کنی که با هم سر یک موضوع حرف بزنند. حالا اینها به کنار آن تاپ او آل من رو هم اضافه کنید به این جمع خفن.
اما بعد از امتحان تصورم عوض شد. تصورم از یک چنین امتحانی شد همون جمع آدمها با زبانهای متفاوت با این تفاوت که همه هم لال باشند ویکی در میان کر. حالا چجوری منو پاس کردند هنوز تحت بررسی میباشد...

تیک عصبی : ولی من حتما این بادی لنگوییج و دفاع شخصی رو یاد میگیرم

Sunday, November 25, 2007

مهاجر

صبح زود آفتاب نزده بیدار شدم . از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. چیز زیادی از برف هفته قبل روی زمین باقی نمانده بود. دلم خواست بروم دوتا نان تازه و آش بخرم. یادم افتاد به هفت یا هشت سال پیش . آن سالها مرد میانسالی نزدیک درناوایی محله ما می ایستاد و روی یک گاری آش میفروخت. گاهی از او مقداری آش میخریدم. وقتی آش را به مشتری میداد و پول را میگرفت دستهایش را از سرما به هم میمشت و لبخندی از رضایت میزد .
دغدغه های انسانها اینجا و آنجا چقدر فرق میکنند. همه با تعاریفی متفاوت از خوشبختی به دنبالش هستند و آدمهایی که در این میان با دستکار کردن این تعاریف بهره ها میبرند. دلم نمیخواهد به جای مرد آش فروش باشم حتی اگر خودم را خوشبت بدانم . چون در این صورت میدانم کسی تعریفی از خوشبختی در ذهن من ساخته است که مال خودم نیست. کاش انسانها را آزاد میگذاشتند تا آنها خود خوشبختی را تعریف و جستجو کنند

پ.ن: اگر لازم شد به جایی کوچ کنی که خوشبختی را خود بفهمی و تعریف کنی شک نکن

Friday, November 2, 2007

از دل و بر دلها

هر دو هفته یک بار جمعها دور هم جمع میشیم و هرکی شعر یا مطلب خاصی رو که با خودش آورده میخونه. امروز همه از قیصر امین پور آورده بودند. کسی که نظم روان بین کلمات را خیلی خوب پیدا میکند و گاهی انگار واقعیتهای فراموش شده اطرافت را به یادت می آورد. شعر زیر از اوست و به یاد او

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است