Sunday, November 25, 2007

مهاجر

صبح زود آفتاب نزده بیدار شدم . از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. چیز زیادی از برف هفته قبل روی زمین باقی نمانده بود. دلم خواست بروم دوتا نان تازه و آش بخرم. یادم افتاد به هفت یا هشت سال پیش . آن سالها مرد میانسالی نزدیک درناوایی محله ما می ایستاد و روی یک گاری آش میفروخت. گاهی از او مقداری آش میخریدم. وقتی آش را به مشتری میداد و پول را میگرفت دستهایش را از سرما به هم میمشت و لبخندی از رضایت میزد .
دغدغه های انسانها اینجا و آنجا چقدر فرق میکنند. همه با تعاریفی متفاوت از خوشبختی به دنبالش هستند و آدمهایی که در این میان با دستکار کردن این تعاریف بهره ها میبرند. دلم نمیخواهد به جای مرد آش فروش باشم حتی اگر خودم را خوشبت بدانم . چون در این صورت میدانم کسی تعریفی از خوشبختی در ذهن من ساخته است که مال خودم نیست. کاش انسانها را آزاد میگذاشتند تا آنها خود خوشبختی را تعریف و جستجو کنند

پ.ن: اگر لازم شد به جایی کوچ کنی که خوشبختی را خود بفهمی و تعریف کنی شک نکن

No comments: