Sunday, August 3, 2008

آب

یادم هست هر روز عصر که از مدرسه بر میگشتیم یک راست میرفتیم خانه مادر بزرگ مادری. خانه ای بزرگ با درختانی سر به فلک کشیده. عصر که میشد لابلای شاخ و برگ درختان پر از گنجشک میشد. گاهی آنقدر جیک جیک میکردند که آدمها صدای یکدیگر را به سختی میشنیدند . بعضی وقتها آرام زیر درختها میرفتم و با یک حرکت ناگهانی آنها را فراری میدادم. مادر بزرگم میگفت این زبان بسته ها را اذیت نکن. ولی من خوشحال و پیروز از فراری دادن آنها شانه هایم را بالا می انداختم و میگفتم : کله ام را خوردند...
چقدر خاطره دارم از آن روزها.

اما چه شد که به یاد آن روزها افتادم؟
ظهر میخواستم کمی آب تمیز را که ته یک ظرف مانده بود دور بریزم. اتفاقی نگاهم به آب افتاد. چه شفاف ! کف ظرف پیدا بود. کاش من هم مثل اب بودم. دریچه را باز کردم و آب را روی چمنها ریختم. یاد افتاد به خانه مادر بزرگ. پاشویه کنار حوض سه تا راه آب بود که همیشه دوتای را میبستند و یکی بازبود. یک راه آب به چاه میرفت یکی به باغچه ها و دیگری به داخل کوچه. آب کثیف ظرفشویی را به داخل چاه فاضلاب هدایت میکردند و آبهای مناسب برای درختان را به باغچه ها . راه آب برای کوچه نمیدانم چه استفاده ای داشت ولی معمولا استفاده نمیشد...
گفتم کاش آشپزخانه ما هم از آن انتخابها داشت ...

انگار آن روزها حوصله بیشتر بود