Friday, January 26, 2007


The weather man

این فیلم داستان زندگی یک گزارشگر هواشناسی هست که با مشکلاتی روبرو میشه توی زندگیش و بالاخره بخاطر این مشکلات به نتایج خیلی جالبی میرسه. این گزارشگر همه چیر رو آسون میپنداره و به ساده ترین شیوه اش دوست داره که انجام بده. کارش هم همینجوریه ساده با یه حقوق متوسط . یه پسر داره یه دختر و زنش کم کم بعد از اینکه میبینه که این مرد پر از کارهای بی تدبیر هست اون رو ترک میکنه. شخصیت اول داستان همیشه از طرف افراد جامعه مورد نوعی بی اعتنایی و حتی بی احترامی بوده. گاهی آدمها شاید بی هیچ دلیلی به طرفش بستنی , لیوان پر از نوشایه, ساندویج و غیره پرتاب میکردند. اما روند رو به رشد این شخصیت هنگامی هست که برای دخترش 10 ساله اش یه تیر و کمون میخره. دخترش بعد از چند بار تیر اندازی میبینه که نمیتونه و دیگه تلاش نمیکنه. اما پدر سعی میکنه ادامه بده و یاد بگیره بخاطر همین وقتهایی رو که از چیزی عصبانی میشده رو میرفته و خودش رو به تمرین تیر اندازی مشغول میکرده. تا اینکه کم کم یاد میگیره خوب به هدف بزنه. در این زمان یه اعتماد به نفس خاص پیدا میکنه. در این بین یه برنامه مهم تلوزیونی هم درخواست همکاری ازش میکنه. میفهمه که علت اینکه کارهاش درست انجام نمیشدنده این بوده که جدیت و پشت کار نداشته.و به همه چیز با همون نگاه کودکانه و ساده نگاه میکرده. حالا دیگه هرجا میره با خودش تیر و کمونش رو میبره . دیگه کسی به طرفش باقیمونده غذا پرت نمیکنه. اما وقتی اون مشغول پیشرفت بوده زنش میره و با یکی دیگه ازدواج میکنه. نشون داده میشه که فرایند موفقیت یه فرایند طولانی مدت هست و استفاده از فرصتها رو میطلبه. ضمن اینکه وقتهای مرده نباید هدر بروند چون وقت هستند بلکه بهتره صرف یه کار بشوند که شاید ه حتی در جهت هدف اصلی نیست بلکه اندوخته ای میشه واسه اینده. من گاهی میشینم برای یه مدت طولانی فقط قکر میکنم. غالبا به چیزایی که نمیشه کاریشون کرد. ویا بخاطر تنبلی خودم یا عدم وجود یک موقعیت مناسب من رو متضرر کرده. در حالی که این وقت رو میشه صرف یه کار دیگه کرد. نمیگم به استراحت و خلوت کردن احتیاجی نیست اما همش هم راه این نیست.باید از خودم یه شخصیت زنده و پویا بسازم. نه کسی که توی کارهاش به دنبال نوعی خلصه ناخوداگاه هست .

Sunday, January 21, 2007

جزئیات زندگی چقدر مهم هستند؟

یادمه آقای صباحی استاد کارگاه اتومکانیک میگفت خودروسازهای ما وقتی یه ماشین رو برای ارائه وارد بازار میکنند اولش همه چیز خوبه ولی پس از مدتی کم کم همه چیز خراب میشه. از سنسورهای اکسیژن توی اگزوزهای پرایدهای اولیه حرف میزد که همون روزای اول برش داشتند چون بنزین ما سرب دار بود و سنسورها رو خراب میکرد. بعدا با برداشتن سنسورها مشکل آلودکی زیاد این ماشینها پیش اومد. یک وسیله به پرایدها اضافه کردند به نام سی ال سی که آلودگی رو کمتر میکرد. انوقت مردم فهمیدند که اگه این وسیله رو بردارند به اصطلاح نفس ماشین باز میشه و شتابش میره بالابنابراین تصمیم گرفتند که این وسیله رو از مدار سوخت رسانی بردارند. این شد که پس از ین سیر طولانی باز هم پراید آلوده کار میکنه. از ترمزموتورهای بسیار ایمن ماشینهای سنگین حرف میزد که راننده ها خودسرانه از ماشین برش میدارند تا ماشین بهتر کار کنه و ...

خیلی از کارامون همینجوری هست. نصفه نمیه و ناقص. و آخر سر هم اونقدر از جزئیات ( به نظر خودمون) اضافی وسایل و یا قانونهای اطرافمون حذف میکنیم که گاهی از وجود اولیه چیزی باقی نمیمونه. همیشه دوست داریم با چیزای ساده کار کینم انگار حوصلش رو نداریم ولی امان از وقتی که چیزی جنبه تجملی یا سرگرمی پیدا کنه. از هیچ جزئیاتی نمیگذریم.

راستش همیشه شنیده بودم که کشورهای غربی مصرف گرا هستند و این کار رو تبلیغ میکنند. اما یک نکته اساسی وجود داره که به نظر من میرسه. بذارید با چندتا مثال شروع کنم. اینجا خیلی از خانواده ها وسایلی دارند که به نظر میاد خیلی بیش از حد نیازشون هست. مثلا اکثرا ماشینهای آمریکایی ماشینهایی هستند با قدرت و مصرف بالا و اندازشون هم بزرگ هست. خونه ها اکثرا با فاصله از هم ساخته میشوند. وسط شهر فضاهای بسیار باز شامل دریاچه پارک جنگل دیده میشه . اما این همه برای چی؟ ایا این وسایل و امکانات دارن هدر میرن؟

یک نکته وجود داره و اون این هست که ما فضایی رو که یه انسان به اون احتیاج داره رو کم در نظر میگیریم. اما اینا نه. این فضا در کشورهایی مثل ژاپن به حد اقل خودش میرسه وقتی خونه های لانه زنبوری کارگری رو میبینیم اینجا در عین حال زندگی اصلا اسون نیست. مالیاتها و بیمه های سنگین بیداد میکنن. وسایل زندگی ارزون نیستند. آدمهای زحمتکش کم نیستند وقتی آخر هفته میشه همه واقعا خوشحال هستند از ته دل و تعطیلی آخر هفته رو با هیچ چیز عوض نمیکنند. خونها ظاهر تمیزی دارند. دائما رنگ میشن. علفها دائما کوتا میشن توی تابستون و زمستون برفها دائما پارو.

.تئوری اینه: زیاد کار کن. زیاد خرج کن. زیاد نتیجه بگیر . زیاد تفریح کن بموقش. این یعنی زیاد زندگی کن.منظورم طول زندگی نیست بلکه عرض اونه که دست خودمون هست. بعضیها با دیدن این حجم بالای در نظر گرفته شده برای گوشه گوشه زندگی جا میزنند. مثل خود من...

با قبول این تئوری کلی فضا بهت میدن. تا کاری پیدا کنی بهت وام میدن کم بهره . و میتونی خونه ماشین و وسایل زندگی بخری. شاید تا آخر عمر مالک نشی اما استفاده میکنی. میدونم همه جای آمریکا اینجوری نیست و ضمنا این چیزی هست که به نظر من میرسه.حتما هستند کسانی که بهتر از من نگاه کنند و خوب تر ببیند. ولی اگه بخواهیم پرایدمون به این بدی نباشه باید زیاد زندگی کنیم و پر حجم. میدونم همه اینها یک خیال راحت میخواد که گاهی از ما میگیرندش.

Thursday, January 18, 2007

میخوای بری یه چیزی نمیگذاره. میخوای وایسی شاید نتونی تحمل کنی. دودلی. باید یه پل بزنی از بایدها به شایدها یه جاده بکشی وسط یه بیابون شن و خار. یه جاده از امال های گذشته به اونچه که میشه رسید. یه جاده از خودت تا اونی که باید پیدا کنی. یه راه تا بتونی از خودت بگذری و دور شی اونوقت بتونی برگردی و به خودت یه نگاه بندازی از دورببینی چقدر کوچیکی. گاهی چقدر کنده شدن سخت میشه. حتی از اب و دون توی قفس اگه هر وقت اب و دون میذاشتن یه قطره اشک هم روی قفس میچکیده.

تا 4 یا 5 سال پیش یک سری نامه از داییم دریافت میکردم که همشون یه تاریخ داشتند. 12 آبان 45. تاریخ تولد دایی رضا. هروقت پرسیدم این نامه ها چرا همه یه تاریخ دارن میگفت که این هرفایی هست که از اول با من به دنیا اومدن. حرفای دل هستند اینا.آره انصافا هم به دلم مینشستند. هنوز دارمشون. کوچکتر که بودم با بعضی نامه ها اسباب بازی هم به دستم میرسید. از همه بیشتر اون موقع یه آدم آهنی رو دوست داشتم که بعدها مثلش رو تو یه فیلم دیدم. الان دیگه نامه ای روی کاغذ رد وبدل نمیشه. هرچی هست ایمیل هست. با ایمیل هم که نمیشه اسباب بازی فرستاد.

Saturday, January 13, 2007

Thursday, January 11, 2007

چه حس خوبی داره وقتی میری فرودگاه دنبال یه نفر که سالهاست ندیدیش. یا یکی که از پیش اونایی میاد که دوستشون داری. از جایی که به دنیا اومدی . آخه وقتی بیاد و بیرسه به خونه چمودونش رو باز میکنه ظاهر و باطنش رو میبینی اونوقت یکی یکی از لابلای وسایل جا داده شده داخل چمدونش چندتا بسته برمیداره بهت میده...
...
اینو خانوادت دادند پدرت هم سلام رسوندند و گفتند تابستونی یه سر بزن خواهرکوچیکت هم این آخری که داشتم میومدم یکم بی تابی کردند ولی کلا همه خوب بودند. همینجور که وسایل رو از چمدون در میاره میگه که کیا رو دیده و کیا سلام رسوندند...
این یکی مال مهدیه وای خدا رو شکر که نشکسته وگرنه همه چیز خراب میشد. خب اینم که هیچ... این یکی هم باشه واسه خودم. اگه خواستی از این مربا حتما بخور اینو مادرم درست کردند . ... انگار دلت میخواد چمدون خالی نشه و تا ابد ازش چیزای تازه بیاد بیرون. وای که همیشه از سوغاتی چقدر لذت میبردم. بچه که بودم فقط از گرفتنش ولی کم کم به سوغاتی دادن هم خیلی علاقه مند شدم.

میگم: تعریف کن وضع و حال آدما چجوری بود. میگه که بعضیا پیر شده بودند. بعضیا هم همونجوری مونده بودند. دکتر امداد خوب بود و سلامتو رسوند دکتر علیشاهی هم یه باراز توی ماشین منو دید پیاده شد و کلی تحویل گرفت گفت برگردید اینجا براتون جا هست و میتونید استاد بشید. میگم از دکترجوادی پور چه خبر؟ میگه خوب بود میخواد بره آمریکا بمونه. دکتر یعقوبی رو هم دیدم خیلی سلامتو رسوند. از بچه ها میگه که بعضشون راضی از زندگی و بعضی هم ناراضی هستند. میگه ظرف این یه سال ونیم خیلی چیزا عوض شده. میگه که گرونی خیلی به چشم میاد. بی اختیار کمی نگران میشم. نگران آینده. آینده خانوادم خودم آدمایی که میشناسم. همیشه همینجوری بوده دیگه ولی این حرفها انگار یه جورایی عزم منو جزم میکنه . میخوام یه کاری انجام بدم اما چی؟
...
تا اونجایی که دیگه میبینم چشماش داره از فرط خستگی قرمز میشه میخوام هنوز هم بشنوم انگار اگه بذارم فردا بشه خبرها دیگه سرد میشن. خودش هم میخواد بگه هنوزم . ولی میدونه نای حرف زدن هم نداره. ازش تشکر میکنم بخاطر همه چیزایی که برام آورده. آخه به اندازه نصف محیط دایره استوا راه طی کرده تا اونها رو برسونه به من. هنوز هم دلم میخواد یه چیزی رو یادش رفته باشه که به من بده و لی ازش خداحافظی میکنم و میرم توی اتاقم خدا کنه فردا یادش بیاد که بعضی چیزا رو فراموش کرده بهم بده

وای که چقدر پر رو بودن میچسبه گاهی. زهی سعادت اگر طرف مقابل هم آدم ناز کشی باشه. با یه مخ پر از افکار پراکنده که به هیچ وجه قابل دوخته شدن به هم نیستند میرم که بخوابم. یه شب دگه همین نمایش تکرار خواهد شد ولی فقط نقش من و اون عوض میشه.

Tuesday, January 9, 2007

احترام
نمیدونم چرا به همدیگه احترام نمیذاریم! گاهی وقتی به گذشتم فکر میکنم میبینم خودم هم اینجوری بودم. اما خوشحالم قبل از اینکه بیام اینجا فهمیده بودم که نباید اینجوری باشم. گاهی حتی به راننده های تاکسی هم اگر پول بیشتر از حقشون طلب میکردند بحث نمیکردم. پول رو میدادم و پیاده میشدم. فکر میکنم خیلی از افراد جامعمون به یه نوع محبت احتیاج دارند.محبتی بی ریا و بی پرده که شاید در رابطه های عشق و عاشقی حتی زن و شوهری هم حذف و یا کم رنگ شده. محبتی که از نهاد آدم بر بیاد واقعی باشه بی شیله پیله . گاهی در مقابل هم چنان بیرحم میشیم که بعد از اینکه کار از کار گذشت خودمون هم از نتیجه و کاری که کردیم متعجب میشیم. راستش وقتی اومدم اینجا از بابتی خوشحال شدم که درست فکر میکردم. باید دوست داشت و احترام گذار بود. به همه. خیلی وقتها میدیدم که اگه با یه دختری با احترام یا شوخی حرف بزنم انگار نمیشه آدم یه جورایی توی منگنست. بنابراین مجبور میشدم سرم رو پایین بگیرم و کمی خشک باشم. اگه با یه استاد حرف میزدم باید صاف واستم و درست و گاهی هم با ترس و بلرز صحبت کنم تا مبادا از ترکش دلسوزی پدرانه اش گزندی مرا حاصل آید. یا خیلی وقتها با آدمایی که نمیشناسم باید کمال احتیاط رو انجام میدادم. نمیخوام بگم همه اینجوری بودند ولی مهم اینه که آدم با اونایی راحت باشه که ازشون چیزی منطقی میخواد طلب کنهو یا حقش رو وگرنه ...
اکی , اینارو گفتم که برسیم به چیزی که عملا در روابط اجتماعی در اینجا داره اتفاق میفته توی خیابون وقتی راه میری آدما حتی اگه همدیگه رو نشناسن 50% مواقع سلام میکنن.اگه بشناسن که غالبا این کار رو میکنن. توی کارای اداری میتونی با اطمینان توقع برخورد خوب رو داشته باشی حتی اگه بری اونجا و چیزی بخوای که براشون عجیب باشه یا وظیفشون نباشه. توی اتوبوس و مغازه ها همینطور حتی اگه چیزی هم بلند کنی فرض بر اینه که حواست نبوده بدون هیچ توهینی ازت قبض خرید میخوان و... و لی همه چیز در کمال احترام.
یه چیزی که اخیرا متوجه شدم اینه که حداقل دانشگاهی که من هستم کمتر کسی فقط با هدف درس میاد و تحصیل میکنه.اگه کسی سر کلاس آدامس بخوره به استاد توهین نمیشه کسی حضور یا غیاب رو ثبت نمیکنه میشه سر کلاس با خودت غذا یا آب ببری بخوری میشه بخوابی و اصولا این تو هستی که تصمیم میگیری از کلاس چجوری استفاده کنی. امکانات ورزشی هنری فرهنگی مذهبی هست و با جدیت و دقت از همشون استفاده میشه.یادمه ما رمضان اینجا عربها افطار میدادند به همه و کنار جایی که افطاری میدادند یه پاب (جایی برای مشروب خوردن یا کمی رقص یا بیلیارد و سیگار کشیدن) بود. همه بچهای تازه وارد کف بر از این آزادی. حتی یه شب یادم هست که از افطاری که بر گشتیم دوتا دختر پسر همیدگه رو میبوسیدند. یکی از دوستام گفت اطمینان و آرامشی که این دوتا وقت بوسیدن همدیگه دارند کمتر زن و شوهری توی ایران توی خونه خودشون دارند اگه خواستند همدیگه رو ببوسند.

دو تا از دلیلهایی که باعث شده احترام از ما از نیازمون دور بشه عدم آموزش و طراحی بد جامعه هست که اکثرا توسط غیر متخصص ها این کار انجام شده میدونم اینجا اگه بیمه هست اولین ارمغانش ایجاد یک خیال راحت هست. برای همین وقتی تصادفی میشه کسی دعوا نمیکنه. حتی یه بار دیدم دوتا ماشین روی یخ سر خورده بودند و تصادف کرده بودند بدش هم پیاده شدند و از هم دیگه معذرت خواهی میکردند.

وای که چیلم خسته شد از بسی که حرف زدم. با یه خمیازه فعلا کسب اجازه میکنم

Sunday, January 7, 2007

گاهی بد جوری دلم میخواد بنویسم اما همین تا میام شروع کنم دست و دلم به نوشتن نمیره. خودمو آروم ول میکنم کف اتاق. به مانیتور خیره میشم و فرو میرم تو فکرای غالبا همیشگی. ماهیهای روی صفحه مانیتور ظاهر میشن. دلم میخواد میتونستم از شر این حرکات به ظاهر طبیعی ولی تکراری و بی خاصیت نجاتشون بدم. نمیشه. دلم نمیخواد جای اونا بودم. آخه اینهمه نفس؟ نه من کم میاوردم حتما. به خودم یه تکونی میدم انگار کوه رو از جاش کنده باشم همه ماهیچه هام رو تا میتونم میکشونم. دوباره میشینم پشت یه صفحه پر از کلید شاید که یکی از اونها قفلی رو باز کنه یا معمایی رو حل. سالهاست اینجوری دلم نمیخواسته بنویسم. اما اونموقع بدجوری نوشته هام به دل خودم میچسبید. چون واسه یکی دیگه بود نه خودم. انگار از اونموقع تا الان جمله بندیهام عوض نشدن.
دلم میخواد اینهمه تنها نبودم. همیشه از وقتی یادم میاد دلم خواسته یه خونواده جمع و جور داشتم. با یه بچه. شاید طرز نگاهم به این مساله عوض شده ولی اصلش همین بوده و هست. آخ که همیشه با دیدن یه بچه همه چی از یادم میره. تو اتوبوس تو کوچه خیابون ... . گاهی به طرف بچه هایی که بغل مامان باباشون بودند و روشون به روی من بود یواشکی دست دراز میکنم. توی نوجوونی هرچی پول داشتم رو واسه بچههای فامیل چیزمیز میخریدم و هموشون رو با خودم دوست میدونستم. به راحتی همبازی بچه ها میشدم. هنوز هم میشم.
بچها چقدر معصوم هستند. کاش من هم بودم
خدایا هرچه خواستی از من بگیر ولی ....
ای همه هستی زتو پیدا شده . دیگه هیچ. چیزی هم هست بخوام بگم ندونی؟

Saturday, January 6, 2007

سلام به همه زندگی از آغاز تا وقتی یاد یگیرم و لایق شوم که دوستت داشته باشم. میدانم آنقدر بزرگی که به انجا نخواهم رسید وهمین مرا جاودانه خواهد ساخت.

ببین چگونه در میان این شنیده ها و ناشنیده ها
چگونه در میان این به چشم دل و سر ندیده ها
چگونه با تمام این وجود کوچکم تو را ترانه میکنم
تو را نگاه میکنم میان حلقه های اشک خود
خیال میکنم که دیدمت ِخیال میکنم شنیدمت ،خیال میکنم که خواندمت


راستش وقتی به پشت سرم نگاه میکنم نمیتونم از ترتیب و توالی منظمی که در اتفاقهایی که برایم افتاده به اسونی بگذرم. آدمهایی که دیدم جاهایی که رفتم و چیزهایی که دیدم. راستش همجوری زندگی رو دوست دارم و دلم میخواد براش سنگ تموم بذارم. به خصوص وقتی قضیه به یه آدم دیگه ختم میشه. نمیدونم آدما دنبال چی هستند ولی دلم میخواد همه خوشبخت باشند .
خانوادم رو دوست دارم. خیلی موقعه ها شاهد بودم که برام سنگ تموم گذاشتند. بی ریا و هوشیارانه. طوری که ننر نشم.
گاهی آرزو میکنم از عمرم به عمر اونایی که دوستشون دارم اضافه شه. آخه زندگی بدون اونا به چه دردی میخوره؟ اما از طرفی میدونم میشه تازه ها رو هم روست داشت گاهی بدجوری به هردو دسته دل میبندم.
فکر میکنم با همین چند خط قاطی پاتی من شناخته شدم. راستش از خودم دیگه چیز تازه ای سراغ ندارم.
یک سال و اندی هست که اومدوم اینجا. با شیراز خیلی فرق داره همه چیزش! اینجا هوا گاهی 40 درجه زیر صفر میره. اما دیری نمپاید این هوای سرد و دوباره ظرف چند روز اوضاع بهتر میشه و همون حول و حوش 0 تا 10 زیر صفر میمونه.
به توصیه یکی از دوستام اینجا رو بنا کردم تا بتونم دیده هام رو بنویسم. شاید به کار آید.
اینم اولین پست هست و اگه میبینید بی سامانه اصلا به این خاطر نیست.