Thursday, January 18, 2007

میخوای بری یه چیزی نمیگذاره. میخوای وایسی شاید نتونی تحمل کنی. دودلی. باید یه پل بزنی از بایدها به شایدها یه جاده بکشی وسط یه بیابون شن و خار. یه جاده از امال های گذشته به اونچه که میشه رسید. یه جاده از خودت تا اونی که باید پیدا کنی. یه راه تا بتونی از خودت بگذری و دور شی اونوقت بتونی برگردی و به خودت یه نگاه بندازی از دورببینی چقدر کوچیکی. گاهی چقدر کنده شدن سخت میشه. حتی از اب و دون توی قفس اگه هر وقت اب و دون میذاشتن یه قطره اشک هم روی قفس میچکیده.

تا 4 یا 5 سال پیش یک سری نامه از داییم دریافت میکردم که همشون یه تاریخ داشتند. 12 آبان 45. تاریخ تولد دایی رضا. هروقت پرسیدم این نامه ها چرا همه یه تاریخ دارن میگفت که این هرفایی هست که از اول با من به دنیا اومدن. حرفای دل هستند اینا.آره انصافا هم به دلم مینشستند. هنوز دارمشون. کوچکتر که بودم با بعضی نامه ها اسباب بازی هم به دستم میرسید. از همه بیشتر اون موقع یه آدم آهنی رو دوست داشتم که بعدها مثلش رو تو یه فیلم دیدم. الان دیگه نامه ای روی کاغذ رد وبدل نمیشه. هرچی هست ایمیل هست. با ایمیل هم که نمیشه اسباب بازی فرستاد.

1 comment:

Anonymous said...

با ايميل هم كه نمي شه اسباب بازي فرستاد . ء

اسباب بازي رو مي بينه آدم تو اين دنياي مجازي بازي به آدم تعلق داره اما غير قابل دسترسه ...ء