Thursday, January 11, 2007

چه حس خوبی داره وقتی میری فرودگاه دنبال یه نفر که سالهاست ندیدیش. یا یکی که از پیش اونایی میاد که دوستشون داری. از جایی که به دنیا اومدی . آخه وقتی بیاد و بیرسه به خونه چمودونش رو باز میکنه ظاهر و باطنش رو میبینی اونوقت یکی یکی از لابلای وسایل جا داده شده داخل چمدونش چندتا بسته برمیداره بهت میده...
...
اینو خانوادت دادند پدرت هم سلام رسوندند و گفتند تابستونی یه سر بزن خواهرکوچیکت هم این آخری که داشتم میومدم یکم بی تابی کردند ولی کلا همه خوب بودند. همینجور که وسایل رو از چمدون در میاره میگه که کیا رو دیده و کیا سلام رسوندند...
این یکی مال مهدیه وای خدا رو شکر که نشکسته وگرنه همه چیز خراب میشد. خب اینم که هیچ... این یکی هم باشه واسه خودم. اگه خواستی از این مربا حتما بخور اینو مادرم درست کردند . ... انگار دلت میخواد چمدون خالی نشه و تا ابد ازش چیزای تازه بیاد بیرون. وای که همیشه از سوغاتی چقدر لذت میبردم. بچه که بودم فقط از گرفتنش ولی کم کم به سوغاتی دادن هم خیلی علاقه مند شدم.

میگم: تعریف کن وضع و حال آدما چجوری بود. میگه که بعضیا پیر شده بودند. بعضیا هم همونجوری مونده بودند. دکتر امداد خوب بود و سلامتو رسوند دکتر علیشاهی هم یه باراز توی ماشین منو دید پیاده شد و کلی تحویل گرفت گفت برگردید اینجا براتون جا هست و میتونید استاد بشید. میگم از دکترجوادی پور چه خبر؟ میگه خوب بود میخواد بره آمریکا بمونه. دکتر یعقوبی رو هم دیدم خیلی سلامتو رسوند. از بچه ها میگه که بعضشون راضی از زندگی و بعضی هم ناراضی هستند. میگه ظرف این یه سال ونیم خیلی چیزا عوض شده. میگه که گرونی خیلی به چشم میاد. بی اختیار کمی نگران میشم. نگران آینده. آینده خانوادم خودم آدمایی که میشناسم. همیشه همینجوری بوده دیگه ولی این حرفها انگار یه جورایی عزم منو جزم میکنه . میخوام یه کاری انجام بدم اما چی؟
...
تا اونجایی که دیگه میبینم چشماش داره از فرط خستگی قرمز میشه میخوام هنوز هم بشنوم انگار اگه بذارم فردا بشه خبرها دیگه سرد میشن. خودش هم میخواد بگه هنوزم . ولی میدونه نای حرف زدن هم نداره. ازش تشکر میکنم بخاطر همه چیزایی که برام آورده. آخه به اندازه نصف محیط دایره استوا راه طی کرده تا اونها رو برسونه به من. هنوز هم دلم میخواد یه چیزی رو یادش رفته باشه که به من بده و لی ازش خداحافظی میکنم و میرم توی اتاقم خدا کنه فردا یادش بیاد که بعضی چیزا رو فراموش کرده بهم بده

وای که چقدر پر رو بودن میچسبه گاهی. زهی سعادت اگر طرف مقابل هم آدم ناز کشی باشه. با یه مخ پر از افکار پراکنده که به هیچ وجه قابل دوخته شدن به هم نیستند میرم که بخوابم. یه شب دگه همین نمایش تکرار خواهد شد ولی فقط نقش من و اون عوض میشه.

1 comment:

Anonymous said...

خوش به حالتون. پس سوغاتیه ما چی میشه؟
خوبی سید؟