Sunday, January 7, 2007

گاهی بد جوری دلم میخواد بنویسم اما همین تا میام شروع کنم دست و دلم به نوشتن نمیره. خودمو آروم ول میکنم کف اتاق. به مانیتور خیره میشم و فرو میرم تو فکرای غالبا همیشگی. ماهیهای روی صفحه مانیتور ظاهر میشن. دلم میخواد میتونستم از شر این حرکات به ظاهر طبیعی ولی تکراری و بی خاصیت نجاتشون بدم. نمیشه. دلم نمیخواد جای اونا بودم. آخه اینهمه نفس؟ نه من کم میاوردم حتما. به خودم یه تکونی میدم انگار کوه رو از جاش کنده باشم همه ماهیچه هام رو تا میتونم میکشونم. دوباره میشینم پشت یه صفحه پر از کلید شاید که یکی از اونها قفلی رو باز کنه یا معمایی رو حل. سالهاست اینجوری دلم نمیخواسته بنویسم. اما اونموقع بدجوری نوشته هام به دل خودم میچسبید. چون واسه یکی دیگه بود نه خودم. انگار از اونموقع تا الان جمله بندیهام عوض نشدن.
دلم میخواد اینهمه تنها نبودم. همیشه از وقتی یادم میاد دلم خواسته یه خونواده جمع و جور داشتم. با یه بچه. شاید طرز نگاهم به این مساله عوض شده ولی اصلش همین بوده و هست. آخ که همیشه با دیدن یه بچه همه چی از یادم میره. تو اتوبوس تو کوچه خیابون ... . گاهی به طرف بچه هایی که بغل مامان باباشون بودند و روشون به روی من بود یواشکی دست دراز میکنم. توی نوجوونی هرچی پول داشتم رو واسه بچههای فامیل چیزمیز میخریدم و هموشون رو با خودم دوست میدونستم. به راحتی همبازی بچه ها میشدم. هنوز هم میشم.
بچها چقدر معصوم هستند. کاش من هم بودم
خدایا هرچه خواستی از من بگیر ولی ....
ای همه هستی زتو پیدا شده . دیگه هیچ. چیزی هم هست بخوام بگم ندونی؟

No comments: