Wednesday, August 29, 2007

هیچوقتهای تکراری

کریم میگه: تا این آخوندها هستند همین آش هست و همین کاسه
محمد سرش رو بالا میندازه و میگه: نه بابا مگه آخوندها کیا هستند؟ مردم هستند دیگه هممون خراب هستیم آقا جان ما از اول هم همین بودیم همین هم خواهد بود. یه کورش خوب بود که اون هم سالهاست جان به جان آفرین تسلیم کرده
علی میخنده و میگه ببین اشکال ما همینه من قبول دارم واقعا توی مملکت ما یه مرد درست حسابی نیست که پاشه اوضاع رو سر و
سامون بده ولی ما باید از بین بدتر و بدترین یکی رو انتخاب کنیم دیگه
حامد میگه اینجوری هم نیست فکر میکنید آدمهایی مثل مصدق کم آدمهایی بودند؟ و واقعا ما اونها رو درست حسابی نمشناسیمشون
کریم حرفش رو قطع میکنه و میگه تارمانی که دلتون خوش هست به این چیزها همینه. اینها که آدم مملکت داری نیستند
علی جواب میده: تو خودت میتونی مملکت داری کنی؟
کریم میگه نه من با حرف محمد موافقم ما آدم مملکت گردون نداریم
میگم بچها یکم یواشتر رو مخ بقیه راه نرید اینها که روی صندلیهای دیگه نشستند هم آدم هستند
کریم این بار آرومتر میگه: ببینید ما باید از خودمون شروع کنیم و این هم سالها کار میخواد ولی شدنی هست ولی این لعنتیها باید اول از همه از این مملکت دست بردارند
علی میگه من اینو قبول دارم ببین یه انقلاب کردیم واسه هفت پشتمون بسته. اگه ما عاقل باشیم دیگه سراغ کارهای یک شبه نمیریم
محمد میگه آره بابا انقلاب داغونمونکرد هرچی هم هست از زمان شاه داریم
کریم میگه لعنتیها از اون موقع هم بدترش کردند
حامد میگه نخیر اصلا هم اینطوری نیست همینجوری که نمیشه آدم چشش رو ببنده روی حقایق بگه اون موقع بهتر بود تو اصلا مگه بودی اون موقع
کریم با یه قیافه حق به جانب میگه نبودم ولی به اندازه کافی برام تعریف کردند
من میگم حالا به هر حال به نظر شما تکلیف چیه؟ نتیجه چیه؟
کریم میگه من که کاری به اون مملکت لعنتی ندارم من اصولا نمیخوام برگردم
محمد هم میگه آدم دلش به حال خانوادش میسوزه که اونجا هستند
علی هم گرم دیدن مناظر اطراف شده و حالا دیگه چیزی نمیگه
حامد هم انگار شک داره که بگه من کاری به اون مملکت ندارم و یه مشت چیبس سیب زمینی بر میداره میچپونه توی دهنش

با خودم فکر میکنم مشکلمون سه تا چیز هست یکی اینکه کم حوصله هستیم و اگه یک کاری قرار باشه خیلی طول بکشه ترجیح میدیم اصلا انجام نشه یا ماست مالی بشه تا اینکه وقت بذاریم و خوب انجامش بدیم دیگه اینکه بسیار برای شروع تنبل هستیم و اصولا برنامه ای برای شروع نداریم همش میگیم فایده نداره و سوم اینکه هر کاری رو متخصصش انجام نمیده و گاهی متخصص هم واقعا خیلی کم داریم یا اینکه اونهایی که در راس کار هستند ترجیح میدهند بجای متخصص ها از خودیها استفاده کنند . راستی منصف هم نیستسم ... و هزاتا راستی های دیگه ... به بچهای کشورهای دیگه نگاه میکنم که صدای بگو و بخندشون قطع نمیشه انگار . بعضی هم از اول سفر تا حالا هفتمین پادشاه رو هم تو خواب دیدند. به آرامشی که دارند گرچه ظاهری هم باشه غبطه میخورم . دلم به حال خودمون میسوزه. از اول مخمون رو بجای دیدن مناظر اطراف با چه چیزهایی مشغول کردیم. و از اول مخمون رو با چه چیزهایی مشغول کردند...

توی همین حال و هوا هستم که راهنمای سفر میگه بچها چند دقیقه دیگه میرسم به دره جانسون وسایلتون رو جمع کنید و توی را لطفا به طبیعت اسیب نرسونید و آشغالهاتون رو هم باخودتون برگردونید و توی سطل زباله بریزید. الان ساعت 10:50 هست بعد از طهر ساعت 3:30 همینجا همدیگه رو میبینیم و ساعت 4:00 اوتوبوس راه میفته و برمیگردیم. روز خوشی رو براتون آرزو میکنم
خسته از بحثهای بی نتیجه همیشگی وسایلم رو به امید یه روز خوب جمع میکنم و از اتوبوس پیاده میشم

به روبرو نگاه میکنم... اوه !... چه هیبتی داره این طبیعت



Saturday, August 25, 2007

آن روز

روزی که اسم این صفحه رو گذاشتم " زندگی را دوست دارم" هیچوقت به این فکر نکرده بودم که تا کی ؟ به این فکر نکرده بودم که برای چی؟ اون روز فقط یک چیز در ذهنم بود . و همون یک چیز کافی شد برام. مثل بچهای تازه به دنیا اومده تازه و نو که ناخودآگاه خیلی از کارها رو انجام میدن.
اما مدتی هست اونقدر مشغول بعضی کارهام شدم که حالا مثل آدمهایی که یک عمر رو پشت سر گذاشته باشند و خیلی چیزها رو فراموش کرده باشند ، دارم بعضی چیزها رو گم میکنم. باید دوباره شروع کنم یاد بگیرم و بفهمم. از راه رفتن شروع میکنم و حرف زدن. یادم باشه گوش دادن رو از همه بیشتر تمرین میکنم و بعدش نفس کشیدن رو با آرامش.
گاهی خود رو گم کردن اینقدر آسون میشه که چشمت رو به هم بزنی رفتی . مثل رانندگی توی یک شب تاریک. اهمیت داشته ها رو نباید بخاطر تکراری بودنشون ازیاد ببریم. وجودشون نباید برای آدم بدیهی بشوند مثل نفس کشیدن توی این همه سال با اینکه تکراری هست ولی هر نفس یه جان تازست چون میتونست نباشه. اینجوری اگه داشته هامون رو از دست بدیم قبلش از اونها به اندازه کافی استفاده کردیم.

پ. ن. گوش کنید نپرسید چه ربطی به متن بالا داره. فقط حسش بود...

Sunday, August 19, 2007

نان و ماست


... قوت امشب چیز دیگری بود

از این لحظها کم پیش می آید که نان با ماست مزه چلو کباب سلطانی بدهد



Friday, August 17, 2007

باران

بارون کجایی؟
بدجوری دلتنگتم
نگذار تنهایی ببارم
بیا تا بتونم سرم رو بالا بگیرم وقتی اشک میریزم
...

ا س ب

دستش توی دستامه و داریم با هم توی پیاده رو راه میریم.هی زیگ زاگ میره خندم میگیره.
- بچه آروم بگیرنمیشه حالا صاف راه بری؟
- اه ! همش دعوامیکنن؟
- ببین من دعوا نمیکنم که. منظورم اینه که اگه میشه هی دست منو نکش عقب جلو کن میخوریم به ملت
- خوب همین دعواست دیگه !
- خوب حالا من چجوری باید بگم که هی دست منو نکشید
- باید بگی لطفا
- باشه لطفا تکون تکون های شدید نخورید
- خوب از اول بگو
بعدش هم یک دقیقه آروم میگیره دوباره شروع میکنه به بالا و پایین پریدن
- میخوای دستتو ول کنم؟
اخم میکنه میگه اینجوری از بچه نگهداری میکنن؟
- میخوای منم باهات بالا پایین بپرم؟

شونه هاش رو بالا میندازه میگه خودت میدونی . بالا و پایین میپرم تا به زحمت بیفته
- دستمو کندی
- خودت اجازه دادی
- من اجازه اینجوری ندادم که . تو داری اینجوری میپری که من قبول کنم اشتباه کردم
- راست میگی
- میخوای بغلت کنم
-یکم مکث میکنه و میگه خوب باشه
- وای چه سنگینی من نمیدونستم
- خوب بچه ها زود بزرگ میشن خودت یادت هست بچه بودی اینقدری بودی ؟ بعدش هم یک بند انگشت اشاره رو نشون میده چشماش رو ریز میکنه و میخنده
دستشو میبوسم میگم باور کن یادم نیست . میگه میدونم منم یادم نمیاد. بعدش میزنیم زیر خنده .
ازش میپرسم میدونی دلم میخواد چیکاره بشم؟
- معلم
- نه . دکتر. بعد میپرسم میدونی چرا؟
- چرا؟
- تا اگه بچم ورجه وورجه کرد دستمو کند بتونم وصلش کنم سر جاش
- از ته دل میخنده و میگه بچه ها زور ندارند دست بزرگها رو بکنند
- چرا اگه هی هروز بچهها بالا چایین بپرند کم کم کنده میشه
- دوباره میخنده و میگه دست کانگرو واسه همین کوتاها
میگم نه اون از اول دستش کوتا بوده وقتی به دنیا اومده
...
چند قدمی که راه میریم میرسیم به خونه بهش میگم پیاده لطفا
- منو ببر توی خونه همینجوری بغل
- چشم اعلی حضرتا امر دیگه نیست
- حالا برو تو اونجا ببینم چی میشه
- بفرمایید کجا نزول خواهید کرد به اتاق خودتون تشریف میبرید یا جایی دیگه
- هوممم اشپزخونه بعدش اتاق
- باشه اطاعت میشه
...
توی آشپزخونه در یخچال رو براش باز میگنم یدونه سیب هم به دستورش میارم بیرون و میدم دستش بعدش هم میریم توی اتاقش .
- بذارم روی تخت
آروم میذارمش روی تخت و میگم عجب من اسب خوبی بودما
-میخنده و میگه آره فردا هم میای؟

Thursday, August 9, 2007

یادت هست آن همه خلوص را ؟

یادش بخیر! وقتی دنبال یه توپ پلاستیکی اونقدر میدویدیم و سر و صدا راه می انداختیم که همسایه ها شاکی میشدند و کار به جاهای باریک میکشید. اگه شب بود توی سیاهی شب خودمون رو گم وگور میکردیم . و اگه روز توی روشنایی روز

وقتی یکی از ما چشم میگذاشت و بقیه توی سیاهی کوچه یا توی جاهایی که به فکر جن هم نمیرسید قایم میشدند. یادت هست یک شب مورچه توی ماشین یکی از همسایه ها رفته بود قایم بشه همونجا هم خوابش برده بود؟ هرچی گشتیم پیدا نشد تا اینکه مامان باباش اومدند به ما کمک کردند و پیداش کردیم.

یادت هست یه شب با میوهای له شده مغازه مشتی محمدرضا چه جشنی گرفتیم چه جنگی به پا کردیم؟ پرواز بادمجونها توی هوا گرمکها که به درو دیوار میخوردند و صدایی که گاه میگفت آخ نامرد یواشتر بزن .

یادت هست با پلاستیک زباله بالن ساختیم هوا کردیم و بهش یه کاغذ بستیم و روش نوشتیم "از محبت خارها گل میشود" و نیتمون این بود که اگه یه جایی سقوط کرد و کسی خوندش محبتی بوجود بیاره و به خیال خودمون چه کار بزرگی بود. و چه کار بزرگی هم بود.

یادت هست یه روز پای محمد دو کله توی فوتبال داغون شد و باباش اومد و از عصبانیت هرچی از دهنش در اومد به ما گفت بعدش هم بهمون گفت دیگه دنبال بچه من نیایید ولی دو سه روز بیشتر محمد زندانی نبود یادت هست چه چرب زبونی کردیم تا باباش راضی شد؟

اوه ! اوه ! داداش حجت که یه روز با کمربند اون رو زد یادت هست؟ وای عجب روزی.

پسر! روزی که با دوچرخه رفتیم دریاچه انوقت توی راه برگشت دوچرخه جواد وقت تک چرخ زدن فرمونش از دوشاخه جلو جدا شد و با چه مصیبتی سالم دوچرخش رو نگه داشت. و ما که از خنده به خودمون مپیچیدیم.

اون شبی که همه پولهامون رو روی هم گذاشتیم و یه وانت کرایه کردیم و بهش گفتیم ما رو بگردونه توی شهر ای ای ای

اون روزها که میرفتیم غاری که توی کوه انتهای پارک کوهپایه بود با چه زجری بالا میرفتیم از کوه، یادت هست یه روز دوتا مامور نیروی انتظامی اومدند و بیخود و بیجهت بهمون گیر دادند؟ بعدش قسم خوردیم که از این مملکت بریم؟

همش شد زندگی اون روزها. شد خاطره .شد اشک نمیدونم چی شد ولی حالا خیلی دوریم از اون همه خلوص . اقلا توی شر بپا کردن که خالص بودیم. همین یعنی کلی . حالا تو کجا من کجا اون بچه ها کجا

همه اینها رو کی باور میکنه که توی دوره دبستان انجام دادیم. راهنمایی که فکر کنم دوران آدم شدنمون بود. و سال آخر راهنمایی که آرزومون این بودکه شهید بشیم؟ همه چیز خالصانه بود ...

یادم باشه یه روز که دیدمت دوباره یکی از همین کارهای ماجراجویانه رو انجام میدیم با هم دیگه و پای همه چیزش هم وایمیستم مثل اونوقتا مردونه




Monday, August 6, 2007

سپاس مر خدای را


با همکاری و همیاری اهالی شریف و زحمت کش این آب و خاک در و دیوار این صفحه را رنگ زدیم . اگر عمری باشد با عنایات همیشگی خدای متعال و با همکاری و همدلی شما مردم باز هم این صفحه رنگ تغییر به خود خواند دید. از معمارهای عزیز ، نقاشها ، نویسنده ها ، صاحبان ذوق و اندیشمندان ، شاعران ( بخصوص افراد صاحب سبک) ، روئسای جمهور کشورهای دوست و برادر و ... دعوت به عمل می آید تا خشتهای خود را به سوی حقیر فرستاده تا بنایی در خور این مردم بپا سازیم.

ضمنا مجلس زنانه همان روز با مردانه قاطی میباشد. رعایت شئونات اسلامی موجب مزید امتنان نرفتگان و شادی خاطر درگذشتگان و اجباری میباشد

سازمان ساماندهی به وبلاگهای خیابانی