Friday, August 17, 2007

ا س ب

دستش توی دستامه و داریم با هم توی پیاده رو راه میریم.هی زیگ زاگ میره خندم میگیره.
- بچه آروم بگیرنمیشه حالا صاف راه بری؟
- اه ! همش دعوامیکنن؟
- ببین من دعوا نمیکنم که. منظورم اینه که اگه میشه هی دست منو نکش عقب جلو کن میخوریم به ملت
- خوب همین دعواست دیگه !
- خوب حالا من چجوری باید بگم که هی دست منو نکشید
- باید بگی لطفا
- باشه لطفا تکون تکون های شدید نخورید
- خوب از اول بگو
بعدش هم یک دقیقه آروم میگیره دوباره شروع میکنه به بالا و پایین پریدن
- میخوای دستتو ول کنم؟
اخم میکنه میگه اینجوری از بچه نگهداری میکنن؟
- میخوای منم باهات بالا پایین بپرم؟

شونه هاش رو بالا میندازه میگه خودت میدونی . بالا و پایین میپرم تا به زحمت بیفته
- دستمو کندی
- خودت اجازه دادی
- من اجازه اینجوری ندادم که . تو داری اینجوری میپری که من قبول کنم اشتباه کردم
- راست میگی
- میخوای بغلت کنم
-یکم مکث میکنه و میگه خوب باشه
- وای چه سنگینی من نمیدونستم
- خوب بچه ها زود بزرگ میشن خودت یادت هست بچه بودی اینقدری بودی ؟ بعدش هم یک بند انگشت اشاره رو نشون میده چشماش رو ریز میکنه و میخنده
دستشو میبوسم میگم باور کن یادم نیست . میگه میدونم منم یادم نمیاد. بعدش میزنیم زیر خنده .
ازش میپرسم میدونی دلم میخواد چیکاره بشم؟
- معلم
- نه . دکتر. بعد میپرسم میدونی چرا؟
- چرا؟
- تا اگه بچم ورجه وورجه کرد دستمو کند بتونم وصلش کنم سر جاش
- از ته دل میخنده و میگه بچه ها زور ندارند دست بزرگها رو بکنند
- چرا اگه هی هروز بچهها بالا چایین بپرند کم کم کنده میشه
- دوباره میخنده و میگه دست کانگرو واسه همین کوتاها
میگم نه اون از اول دستش کوتا بوده وقتی به دنیا اومده
...
چند قدمی که راه میریم میرسیم به خونه بهش میگم پیاده لطفا
- منو ببر توی خونه همینجوری بغل
- چشم اعلی حضرتا امر دیگه نیست
- حالا برو تو اونجا ببینم چی میشه
- بفرمایید کجا نزول خواهید کرد به اتاق خودتون تشریف میبرید یا جایی دیگه
- هوممم اشپزخونه بعدش اتاق
- باشه اطاعت میشه
...
توی آشپزخونه در یخچال رو براش باز میگنم یدونه سیب هم به دستورش میارم بیرون و میدم دستش بعدش هم میریم توی اتاقش .
- بذارم روی تخت
آروم میذارمش روی تخت و میگم عجب من اسب خوبی بودما
-میخنده و میگه آره فردا هم میای؟

No comments: