Friday, July 25, 2008

گره

یک زمین چمن. حدود صد نفر ایرانی. یک پرده سینما. چند فرش ایرانی. یک موسیقی
...
عزیز بشین به کنارم، زعشقت بیقرارم، جون تو طاقت ندارم
حالا مرو از کنارم، به خدا دوست می دارم
سر کوه بلند تا کی نشینم
...
بانویی قد بلند و میانسال که سرش را به دیوار تکیه داده بود. روی شانه راستش کیف دسته کوتاه و قهوای رنگی داشت. با یک دستش کیفش را گرفته بود و با دست دیگر دلتنگیش را از روی گونه هایش پاک میکرد. زلال بودن از زیر موهایی که روی صورتش رخته بودند بیداد میکرد. دلم خواست من هم دلتنگی کنم ...

همه اینها از آنجا شروع شد که هفته قبل تبلیغی به دستم رسید که در آن نوشته شده بود روز جمعه قرار است در کنار چند برنامه کوچک هنری فیلم فرش باد را در یک فضای باز نمایش دهند.عصر حدود ساعت هفت به راه افتادم. بعد از عوض کردن چند قطار و اتوبوس ساعتی بعد به محل مورد نظر رسیدم. بعضی از دوستانم هم آمده بودند. پخش آهنگهای قدیمی ایرانی روح فضا را عوض کرده بود. با بعضیها دل آدم میگرفت. بعضی دیگر شادتر بودند. حدودا ساعت 10:30 هوا تاریک شد و فیلم شروع شد. برایم جذاب بود. نماهای فیلم. ترکیب رنگهای صحنه ها. به تصویر کشیدن یک زندگی ایران با نگاهی آمیخته با طنز. اما تا حدودی زیادی واقعی.هیا هوی ایرانی . بی نظمی که نسلهاست به آن عادت کرده ایم. وهنری که به ما رسیده. فرش. این سرزمین سرزمین عشقهاییست که باید در دلها بمانند و با دلها به ...

وقت برگشتن. دیده هایم را با خودم مرور میکردم. فرشهای ایرانی. موسیقیهای آشنا. بانوی دلتنگ. فرش باد. ساکورا. روزبه عاشق. دو گرهی که در فرش زدند. و عشقی ناگفته. عشقی نهان بین تار و پودهای یک فرش . در بین تار و پودهای هر فرش

من خیلی زود گم میشوم


Saturday, July 5, 2008


امروز رفتم آرمایش خون. نامرد دوتا سرنگ ازم خون گرفت. گفتم چه زیاد. خانومه گفت: وات؟ گفتم: هیچی. سر شب هم آمدم از شدت خستگی با رخت خواب یکی شدم. حالا هم هرکاری میکنم خوابم نمیبره. ساعت 2:30 . گفتم بیایم کمی غبار اینجا را پاک کنم

عصر بارانی می امد که نگو. خوب است خیس شوی زیر باران اگر در راه رسیدن به خانه باشی. اگر کوچه ها به قول علی پر از
شَل هم بشوند باز هم میدانی که برسی خانه همه چیز حل است



َِ