Saturday, January 19, 2008

حکایت چهره ها

از لابلای خاطرات سفر... ا

گاهی وقتها قیافهای آدمها یک دنیا حرف برای زدن دارند. شاید باید کمی وقت گذاشت و فقط نگاه کرد. امروز سوار یک پراید شدم تا من رو از خونه خودمون به خونه دوستم ببره. راننده مردی بود با موهای جوگندمی و تارههایی کاملا ناهمسو و وزوزی. لب و موهای پشت لبی که از دود سیگار رنگشون عوض شده بود و صورتی که لابلای چین و چروکهاش دنیایی آه و حسرت بلند میشد. لبخند دایمی و آرام که رام شده بود و نه وحشی. صدای بلند آواز شجریانش از باندهای پشتی ماشین گوش رو هم مینواخت هم می آزرد. گاهی صدا رو کم میکرد ولی دوباره زیادش میکرد. گهگاهی هم با دخترش که ردیف جلو نشسته بود چند کلمه ای حرف میزد. ترجیح میداد برای حرف زدن با دخترش داد بزنه تا اینکه صدای آواز رو کم کنه. شیشه راست عینکش چنان ترکی برداشته بود که فکر میکنم تا حد زیادی جلو دیدش رو میگرفت. اما نکته جالب برای من این بود که حرفهاش انگار از دنیایی امید درونی خبر میداد . کلماتش در میان لبخندهاش محو میشدند و بیرون میومدند . اون نگاهای عاشقانه به دخترش خیلی برام آشنا بود. . .

چه خوب بود نااسازگاریهای روزگار حداقل دل آدمها را پیر نمیکرد.

دلت تازه باشد دوست . . .


Friday, January 18, 2008

سپاس

صبح دوشنبه رفتیم فرودگاه امام خمینی. قرار بود ساعت 10:20 صبح به سمت لندن حرکت کنیم. اما با 2 ساعت تاخیر هواپیما پرواز کرد و دقیقا همون ساعتی که قرار بود توی لندن سوار هواپیمای دوم بشیم ، یعنی ساعت 3:00 بعد از ظهر، به زمین نشست. و اینجا تازه شد اول ماجرا. ساعت 3 بعد از ظهر شروع کردیم به دویدن دنبال کارهای اداری و تازه ساعت 9:00 شب بود که تونستم توی رخت خواب یک هتل دراز بکشم. با خودم گفتم خوب 10 دقیقه استراحت میکنم و بعدش بلند میشم و کمی توی لندن میگردم. اما 10 دقیقه بعد که بیدار شدم دیدم ساعت 6:00 صبح شده. اونقدر خسته بودم که هیچ نفهمیده بودم. ولی عجب خوابی بودا. یه دوش وصبحانه و حالا دیگه ساعت 9:00 صبح بود و وقت رفتن به فرودگاه. همه اینها با همراهی چندتا دوست جدید و قدیمی ایرانی حال و هوای دیگه ای داشت. ساعت 12:30 هم دوباره به مقصد کلگری حرکت کردیم و 9 ساعت بعد هم وقتی روی زمین نشستیم و سراغ چمدونهامون رو گرفتیم هیچ اثری از اونها نیافتیم. و درست دو روز بعد بود که بعد از چند تا تماس تلفنی و هماهنگی بالاخره چمدونهام رو برام آوردند دم در خونه

عجب سفری بود. هیچ غصه نمخورم که ایکاش زود تموم نمیشد. یک ماه ایران بودم . عجب یک ماهی بود. اوج زندگی همینجاهاست . مگه از این بهتر هم میشه؟ 2 سال قبل وقتی اومدم عجب حسی داشتم. اونوقت حس غالب بر وجود من حس جدا شدن و کنده شدن بود ولی این بار حس غالب بر وجود من حس رضایت بود و اعتماد بیشتر به اون چیزهایی که دوستشون داشتم

سپاس مر خدای را