Saturday, January 19, 2008

حکایت چهره ها

از لابلای خاطرات سفر... ا

گاهی وقتها قیافهای آدمها یک دنیا حرف برای زدن دارند. شاید باید کمی وقت گذاشت و فقط نگاه کرد. امروز سوار یک پراید شدم تا من رو از خونه خودمون به خونه دوستم ببره. راننده مردی بود با موهای جوگندمی و تارههایی کاملا ناهمسو و وزوزی. لب و موهای پشت لبی که از دود سیگار رنگشون عوض شده بود و صورتی که لابلای چین و چروکهاش دنیایی آه و حسرت بلند میشد. لبخند دایمی و آرام که رام شده بود و نه وحشی. صدای بلند آواز شجریانش از باندهای پشتی ماشین گوش رو هم مینواخت هم می آزرد. گاهی صدا رو کم میکرد ولی دوباره زیادش میکرد. گهگاهی هم با دخترش که ردیف جلو نشسته بود چند کلمه ای حرف میزد. ترجیح میداد برای حرف زدن با دخترش داد بزنه تا اینکه صدای آواز رو کم کنه. شیشه راست عینکش چنان ترکی برداشته بود که فکر میکنم تا حد زیادی جلو دیدش رو میگرفت. اما نکته جالب برای من این بود که حرفهاش انگار از دنیایی امید درونی خبر میداد . کلماتش در میان لبخندهاش محو میشدند و بیرون میومدند . اون نگاهای عاشقانه به دخترش خیلی برام آشنا بود. . .

چه خوب بود نااسازگاریهای روزگار حداقل دل آدمها را پیر نمیکرد.

دلت تازه باشد دوست . . .


3 comments:

Unknown said...

چه خوب نوشتی ، قشنگ میشه تصورش کرد و بیشتر از اون ، چه قشنگ دیدی اون راننده رو توی شلوغیهای شهر .

Anonymous said...

دلت تازه باشد دوست

Anonymous said...

سلام دوست جان . اومدی ایران و برگشتی ؟ چه بی خبر . خوشحالم که بهت خوش گذشته .