Friday, October 5, 2007

برو ، نمان

یک دوست توی دوره لیسانس داشتم که گاهی شعرهاش رو برام میخوند. یک روز این رو برام خوند و نوشته اش رو به من داد. چند روز پیش به طور اتفاقی پیداش کردم

...
به بند رخت خاطرات زندگی
به گیرهای حافظه
به اشک شور چشمهای نیمه باز
به شور اشک چشمهای تا همیشه باز
به نقطه نقطهای خالی فضای بین این همه ستاره
به شوق جان این همه الکترون ، کوارک
به دل داغ دیده همه کوههای آتشفشان ، کورههای آهن و چدن
برو، نمان
...

3 comments:

Anonymous said...

چه التماس ساینتیفیکی!
سید جون خدا خیرت بده الهی. نیم ساعتی داشتم به "هواپیغام" می خندیدم.

Anonymous said...

به به . شما چه دوستهای خوبی دارید : )

Anonymous said...

miravam baashe, nemimanam. ghasam nade. rasti man ke khili vaghte raftam
:)