Thursday, July 12, 2007

یک کلمه

صدایت در گوشم هست وقتی دلگرمی من میشدی . خندهای گرم و عاشقانه ات را به یادگار در بین بهترین خاطراتم نگه میدارم . از نیستی تا به اینجا مرا به دوش تحمل کشیدی و وقتی به من یاد دادی بلندتر از خودت پرواز کنم ، ماندی و از دور دعایت را بدرقه راهم کردی . اشکهایت را از یاد نمیبرم وقتی که می رفتم وهمه خواسته ات در کمال تواضع این بود که کمی و کاستی ها را ببخشم .

وقتی کسی هرچه را که دارد صادقانه به پایت میگذارد و هنوز عاشقانه فکر میکند باید بیشترمی داشت تا با اخلاص به تو میداد ، تو میمانی و فقط نگاه میکنی ، ذره میشوی، هیچ میشوی . مات و مبهوت حرکتهای ماهرانه یک عشق ... ا

همیشه همین شد وقتی دلم خواست از تو بنویسم. یا دست ها یاری نکردند یا اشکها نگذاشتند تو را در لابلای واژهای سر در گم روی کاغذ بیابم و به تو نگاه کنم. من میمانم و دیده تر و نگاه التماس امیز به قلم شاید او چیزی بنویسد. اما این بار نامت را خواهم نوشت و اگر بنویسم دیگر چیزی برای گفتن نخواهم داشت. نوشتم مادر

2 comments:

Anonymous said...

آخی ...

Anonymous said...

مهربانیت را دوست دارم.