Thursday, August 9, 2007

یادت هست آن همه خلوص را ؟

یادش بخیر! وقتی دنبال یه توپ پلاستیکی اونقدر میدویدیم و سر و صدا راه می انداختیم که همسایه ها شاکی میشدند و کار به جاهای باریک میکشید. اگه شب بود توی سیاهی شب خودمون رو گم وگور میکردیم . و اگه روز توی روشنایی روز

وقتی یکی از ما چشم میگذاشت و بقیه توی سیاهی کوچه یا توی جاهایی که به فکر جن هم نمیرسید قایم میشدند. یادت هست یک شب مورچه توی ماشین یکی از همسایه ها رفته بود قایم بشه همونجا هم خوابش برده بود؟ هرچی گشتیم پیدا نشد تا اینکه مامان باباش اومدند به ما کمک کردند و پیداش کردیم.

یادت هست یه شب با میوهای له شده مغازه مشتی محمدرضا چه جشنی گرفتیم چه جنگی به پا کردیم؟ پرواز بادمجونها توی هوا گرمکها که به درو دیوار میخوردند و صدایی که گاه میگفت آخ نامرد یواشتر بزن .

یادت هست با پلاستیک زباله بالن ساختیم هوا کردیم و بهش یه کاغذ بستیم و روش نوشتیم "از محبت خارها گل میشود" و نیتمون این بود که اگه یه جایی سقوط کرد و کسی خوندش محبتی بوجود بیاره و به خیال خودمون چه کار بزرگی بود. و چه کار بزرگی هم بود.

یادت هست یه روز پای محمد دو کله توی فوتبال داغون شد و باباش اومد و از عصبانیت هرچی از دهنش در اومد به ما گفت بعدش هم بهمون گفت دیگه دنبال بچه من نیایید ولی دو سه روز بیشتر محمد زندانی نبود یادت هست چه چرب زبونی کردیم تا باباش راضی شد؟

اوه ! اوه ! داداش حجت که یه روز با کمربند اون رو زد یادت هست؟ وای عجب روزی.

پسر! روزی که با دوچرخه رفتیم دریاچه انوقت توی راه برگشت دوچرخه جواد وقت تک چرخ زدن فرمونش از دوشاخه جلو جدا شد و با چه مصیبتی سالم دوچرخش رو نگه داشت. و ما که از خنده به خودمون مپیچیدیم.

اون شبی که همه پولهامون رو روی هم گذاشتیم و یه وانت کرایه کردیم و بهش گفتیم ما رو بگردونه توی شهر ای ای ای

اون روزها که میرفتیم غاری که توی کوه انتهای پارک کوهپایه بود با چه زجری بالا میرفتیم از کوه، یادت هست یه روز دوتا مامور نیروی انتظامی اومدند و بیخود و بیجهت بهمون گیر دادند؟ بعدش قسم خوردیم که از این مملکت بریم؟

همش شد زندگی اون روزها. شد خاطره .شد اشک نمیدونم چی شد ولی حالا خیلی دوریم از اون همه خلوص . اقلا توی شر بپا کردن که خالص بودیم. همین یعنی کلی . حالا تو کجا من کجا اون بچه ها کجا

همه اینها رو کی باور میکنه که توی دوره دبستان انجام دادیم. راهنمایی که فکر کنم دوران آدم شدنمون بود. و سال آخر راهنمایی که آرزومون این بودکه شهید بشیم؟ همه چیز خالصانه بود ...

یادم باشه یه روز که دیدمت دوباره یکی از همین کارهای ماجراجویانه رو انجام میدیم با هم دیگه و پای همه چیزش هم وایمیستم مثل اونوقتا مردونه




3 comments:

Anonymous said...

شاید بتونی اون کارها رو تکرار کنی اما یه چیزی ش کم خواهد بود: خلوص! یادم باشه یه پست درباره ی خلوص بذارم.

Ali said...

سلام مهدی
خوبی؟
از کهف در اومدی؟ ای ول! حالا باید بری شهر چندتا نون بخری که گشنمون شده بعد از این همه سال ...

همیشه فکر میکردم چند تا چیز مهم رو آدم باید از بچگی با خودش بیاره که مهمترینهاش خلوص هست و پاکی و همینطور انعطاف پذیری و ...

دادا خلوص رو بپست که هستیمت!

Anonymous said...

سلام ! رنگ اینجا چرا عوض شده ؟